رمان بند انگشتی من
#رمان_بند_انگشتی_من
#پارت_11
هنوز کنار سینی رو گرفته بود و ول نمیکرد آخه من با این فنچول چیکار کنم؟
یه ایده به ذهنم رسید
یلدا: فندوقم منو نگاه بیا یه کاری کنیم
آیدا با لحن بچه گانه ای که داشت برگشت سمتم و چشاشو مظلوم کرده بود مطمئنم فکر کرده میخوام بهش بگم تو بشین من بیارم
از جام بلند شدم و یه سینی کوچولو که کلا 5 6 تا لیوان جا میگرفت برداشتم و از تو سینی بزرگه لیوانا رو برداشتم و تو سینی کوچیکه گذاشتم و دادم دست آیدا
یلدا: بیا قشنگم تو اینا رو ببر از سمت بزرگا شروع کن(که میشد سمتی که مامان من نشسته)
آیدا با ذوق سینی رو گرفت و رفت سمت بزرگای فامیل و منم سینی رو برداشتم و رفتم سمت جوونا که تعدادشون 10 برابر بزرگ ترا بود
به اولین نفر که همون پسر عموی بابام بود گرفتم (همون 12 ساله هه)که گرم صحبت با بچه هوی دیگه بود
یلدا: هوی سجاد شربت نمیخوری بردار دستم شکست
سریع کل بچه ها برگشتن سمتم و به سینی هجوم آوردن یکم خم شدم تا بردارن آخه قد های بعضی هاشون نمیرسید
بعد سمت خانوما گرفتم و در آخر میشدن خانواده میترا عمه بزرگه من و یاسر
از کنار یاسر رد شدم که دستشو دراز کرد برداره بی اعتنا از کنارش رد شدم و ضایع شد سمت عمه ام و میتراشون گرفتم کل شربتارو برداشتن (اینا دیگه چقدر تشنه بودن)
و کلا 3 تا لیوان شربت موند و افکار شیطانی به سرم زد
هر سه تا لیوان رو جلو سینی گذاشتم و سمت یاسر اومدم
چون نشسته بود خم شدم، دستشو خم کرد که یه لیوان برداره
بچه ها از پشتم رد شدن و سینی رو یاسر چپ کردم
یلدا: یاخدا ببخشید وایی خیس شدین الان زنج میشین
همه برگشتن سمتم و نگام میکردن و بابام برام چشم غره میرفت
لباسش ناجور به تنش چسبیده بود و بدجوری عضلاتش رو به نمایش گذاشته بود یاسر خودشم هول شده بود
یاسر: نه خدا ببخشه نه مهم نیست اشکالی نداره
یلدا: ببخشید
نشستم رو زمین و سینی رو برداشتم و همینجوری که داشتم لیوانا رو برمیداشتم سرمو انداختم پایین و بهش توپیدم
یلدا: باهام رقصیدی درست، ولی حق نداری یجوری بهم زل بزنی که انگار صاحب امی و باعث شی من معذب شم!
سرمو بالا دادم
یلدا: اینم واسه درس عبرت بود! حالا پاشو لباساتو عوض کن تا ملت هیکلت رو قورت ندادن (با شیطنت)
یاسر که هنگ فقط منو نگاه میکرد از جام پاشدم و سمت آشپزخونه رفتم سینی رو گذاشتم که آیدا اومد
آیدا: آجی چرا رو اون آقاعه شربت لیختی؟
.
.
برای خوندن ادامه رمان به پیج زیر برید
@band_angoshti
#پارت_11
هنوز کنار سینی رو گرفته بود و ول نمیکرد آخه من با این فنچول چیکار کنم؟
یه ایده به ذهنم رسید
یلدا: فندوقم منو نگاه بیا یه کاری کنیم
آیدا با لحن بچه گانه ای که داشت برگشت سمتم و چشاشو مظلوم کرده بود مطمئنم فکر کرده میخوام بهش بگم تو بشین من بیارم
از جام بلند شدم و یه سینی کوچولو که کلا 5 6 تا لیوان جا میگرفت برداشتم و از تو سینی بزرگه لیوانا رو برداشتم و تو سینی کوچیکه گذاشتم و دادم دست آیدا
یلدا: بیا قشنگم تو اینا رو ببر از سمت بزرگا شروع کن(که میشد سمتی که مامان من نشسته)
آیدا با ذوق سینی رو گرفت و رفت سمت بزرگای فامیل و منم سینی رو برداشتم و رفتم سمت جوونا که تعدادشون 10 برابر بزرگ ترا بود
به اولین نفر که همون پسر عموی بابام بود گرفتم (همون 12 ساله هه)که گرم صحبت با بچه هوی دیگه بود
یلدا: هوی سجاد شربت نمیخوری بردار دستم شکست
سریع کل بچه ها برگشتن سمتم و به سینی هجوم آوردن یکم خم شدم تا بردارن آخه قد های بعضی هاشون نمیرسید
بعد سمت خانوما گرفتم و در آخر میشدن خانواده میترا عمه بزرگه من و یاسر
از کنار یاسر رد شدم که دستشو دراز کرد برداره بی اعتنا از کنارش رد شدم و ضایع شد سمت عمه ام و میتراشون گرفتم کل شربتارو برداشتن (اینا دیگه چقدر تشنه بودن)
و کلا 3 تا لیوان شربت موند و افکار شیطانی به سرم زد
هر سه تا لیوان رو جلو سینی گذاشتم و سمت یاسر اومدم
چون نشسته بود خم شدم، دستشو خم کرد که یه لیوان برداره
بچه ها از پشتم رد شدن و سینی رو یاسر چپ کردم
یلدا: یاخدا ببخشید وایی خیس شدین الان زنج میشین
همه برگشتن سمتم و نگام میکردن و بابام برام چشم غره میرفت
لباسش ناجور به تنش چسبیده بود و بدجوری عضلاتش رو به نمایش گذاشته بود یاسر خودشم هول شده بود
یاسر: نه خدا ببخشه نه مهم نیست اشکالی نداره
یلدا: ببخشید
نشستم رو زمین و سینی رو برداشتم و همینجوری که داشتم لیوانا رو برمیداشتم سرمو انداختم پایین و بهش توپیدم
یلدا: باهام رقصیدی درست، ولی حق نداری یجوری بهم زل بزنی که انگار صاحب امی و باعث شی من معذب شم!
سرمو بالا دادم
یلدا: اینم واسه درس عبرت بود! حالا پاشو لباساتو عوض کن تا ملت هیکلت رو قورت ندادن (با شیطنت)
یاسر که هنگ فقط منو نگاه میکرد از جام پاشدم و سمت آشپزخونه رفتم سینی رو گذاشتم که آیدا اومد
آیدا: آجی چرا رو اون آقاعه شربت لیختی؟
.
.
برای خوندن ادامه رمان به پیج زیر برید
@band_angoshti
۴.۷k
۱۱ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.