۲۰
من آروم نشستم رو زانوم گفتمجونگکوک تو فرق بین عشق و خانواده رو نمیفهمی درسته من الان عاشقت نیستم فعلا ولی فرق بین تو خانواده رو میدونم هر کدوم یه جای خاصی دارین تو دل من. ❤️ 😈
😈🩸
تو نشستی، آروم، بدون داد، بدون اشک. مثل کسی که حقیقتو میدونه، حتی اگه تلخه.
ولی اون؟
جونگکوک اول فقط نگاهت کرد… دقیق، طولانی… بعد یه خندهی عجیب، از همونا که مرز بین گریه و جنونه، از لباش در اومد.
– «فعلاً عاشقم نیستی؟»
صداش آروم بود… ولی پشتش زلزله خوابیده بود.
– «فعلاً؟… تو فکر کردی من اونقدر سالمم که بتونم “صبر” کنم؟!»
پاشد… نه، پرید بالا. شروع کرد دور کلبه راه رفتن. با دستاش موهاشو کشید. دندوناشو فشار میداد. لب پایینشو گاز گرفت، خون اومد… ولی نفهمید. دیوونهتر از قبل.
– «تو منو آوردی اینجا… نشونم دادی چجوری بوی تنت میتونه مغزمو آتیش بزنه… بعد الان میگی عاشقم نیستی؟ الان نه؟!»
یهو برگشت سمتت. نفس نفس میزد. صدای نفساش با خش خش شیشهی شکسته فرقی نداشت.
اشک از چشمش میریخت ولی صورتش خونسرد نبود، منفجر بود.
– «آره نیایش… تو خانوادتو داری… ولی من چی دارم؟! من چی دارم جز تو؟!»
دستشو زد به سینهش، محکم. قلبش. با مشت کوبید.
– «تو این لعنتی فقط برای یه نفر میزنه… فقط برای تو… و اگه تو الان بگی منو نمیخوای، نمیفهمی که چه فاجعهایه. نمیفهمی که این هیولا دیگه نه قلب داره، نه صبر، نه مغز… فقط یه غریزه داره: داشتنِ تو.»
بعد… ساکت شد. کامل.
فقط زانو زد. همونجا. روبروت.
سرشو انداخت پایین، ولی شونههاش میلرزیدن. نه از گریه. از کنترل نکردن خودش.
و یه جمله...
آروم... شکسته... زهرآلود...
– «منو به جایی نرسون که واسه عشق، خون بریزم نیایش… نذار توی یه روز معمولی… تبدیل شم به چیزی که حتی خودمم ازش میترسم.»
جونم
😈🩸
تو نشستی، آروم، بدون داد، بدون اشک. مثل کسی که حقیقتو میدونه، حتی اگه تلخه.
ولی اون؟
جونگکوک اول فقط نگاهت کرد… دقیق، طولانی… بعد یه خندهی عجیب، از همونا که مرز بین گریه و جنونه، از لباش در اومد.
– «فعلاً عاشقم نیستی؟»
صداش آروم بود… ولی پشتش زلزله خوابیده بود.
– «فعلاً؟… تو فکر کردی من اونقدر سالمم که بتونم “صبر” کنم؟!»
پاشد… نه، پرید بالا. شروع کرد دور کلبه راه رفتن. با دستاش موهاشو کشید. دندوناشو فشار میداد. لب پایینشو گاز گرفت، خون اومد… ولی نفهمید. دیوونهتر از قبل.
– «تو منو آوردی اینجا… نشونم دادی چجوری بوی تنت میتونه مغزمو آتیش بزنه… بعد الان میگی عاشقم نیستی؟ الان نه؟!»
یهو برگشت سمتت. نفس نفس میزد. صدای نفساش با خش خش شیشهی شکسته فرقی نداشت.
اشک از چشمش میریخت ولی صورتش خونسرد نبود، منفجر بود.
– «آره نیایش… تو خانوادتو داری… ولی من چی دارم؟! من چی دارم جز تو؟!»
دستشو زد به سینهش، محکم. قلبش. با مشت کوبید.
– «تو این لعنتی فقط برای یه نفر میزنه… فقط برای تو… و اگه تو الان بگی منو نمیخوای، نمیفهمی که چه فاجعهایه. نمیفهمی که این هیولا دیگه نه قلب داره، نه صبر، نه مغز… فقط یه غریزه داره: داشتنِ تو.»
بعد… ساکت شد. کامل.
فقط زانو زد. همونجا. روبروت.
سرشو انداخت پایین، ولی شونههاش میلرزیدن. نه از گریه. از کنترل نکردن خودش.
و یه جمله...
آروم... شکسته... زهرآلود...
– «منو به جایی نرسون که واسه عشق، خون بریزم نیایش… نذار توی یه روز معمولی… تبدیل شم به چیزی که حتی خودمم ازش میترسم.»
جونم
- ۹۸۶
- ۳۱ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط