عروس مخفی پادشاه

پارت⁵


من روی صندلی بلند چوبی نشسته بودم و با دهن باز به ظرفای رو میز نگاه می‌کردم.
قرمه سبزی و کوکو نیست، ولی هرچی بود خوش‌عطر بود. یه سوپ طلایی بود که بوی عجیبی داشت. بوی خاصی که یاد هیچی نمی‌نداخت.جونگ‌کوک روبه‌روم نشسته بود، مثل همیشه آروم و با تمرکز. قاشقشو برداشت، ولی من هنوز داشتم به بخار سوپ خیره می‌شدم.
پرسید:
– چرا نمی‌خوری؟
گفتم:
– شاید زهر باشه.
یه ابروشو بالا برد.
– فکر می‌کنی آوردنت تا اینجا برای مسموم کردنت بوده؟
– خب از کجا معلوم؟ قصره، تاریکه، همه چیزم مشکوکه!
لبخند زد.
– نترس. فقط سوپه.یه قاشق برداشتم، مزه کردم. داغ بود، ولی خوشمزه.
با هیجان گفتم:
– واااای! مثل جادوییه!
– شاید هم واقعاً جادویی باشه.لبخند زد ولی اون برق چشمش یه لحظه عجیب شد. منم سریع سرمو انداختم پایین، یه قاشق دیگه خوردم، بعد نفسم رو فوت کردم.– میشه یه سؤال بپرسم؟
– قبلاً ده‌تا پرسیدی ولی بپرس.
– تو گفتی خدمتکاری… ولی چرا همه اینجا ازت حساب می‌برن؟جونگ‌کوک ساکت شد.
برای اولین بار لبخند از صورتش رفت.
یه لحظه فقط نور شمع تو چشماش لرزید.
بعد از چند ثانیه گفت:
– چون بعضی از خدمتکارها… چیزهایی بلدن که بقیه حتی نمی‌فهمن چی‌ان.سکوت سنگینی بینمون افتاد.
من نمی‌دونستم چی بگم، فقط با صدایی آروم گفتم:
– یعنی تو جادو بلدی؟
یه نگاه جدی انداخت و گفت:
– بهتره فعلاً فکر کنی فقط سوپ‌پزه این قصرم.بعد بلند شد، رفت سمت راهرو تاریک، درو بست، و من موندم با یه عالمه سؤال و یه کاسه سوپ نیمه‌خورده.
دیدگاه ها (۰)

عروس مخفی پادشاه

عروس مخفی پادشاه

عروس مخفی پادشاه

عروس مخفی پادشاه

پرسیدم: «چند تا منو دوست نداری؟»روی یک تکه از نیمرو، نمک پاش...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط