به سنگر تکیه زده بودم و به خاک ها پا می کشیدم.
_به سنگر تکیه زده بودم و به خاکها پا میکشیدم.
حاجی اجازه نداده بود بروم عملیات. مرا باش با ذوق و شوق روی لباسم شعار نوشته بودم.
فکر کرده بودم رفتنی هستم.
داشت رد میشد.
سلام و احوالپرسی کرد.
پا پی شد که چرا ناراحتم.
با آن قیافهی عبوس من و اوضاع و احوال، فهمیده بود موضوع چیه.
صداش آرام شد و با بغض گفت«چیه؟ ناراحتی که چرا نرفتی عملیات؟ خوب برو! همه رفتند، تو هم برو. تو هم برو مثل بقیه. بقیه هم رفتند و برنگشتند»
و راهش را گرفت
و رفت.
#شهید_ابراهیم_همّت
#خاطراتِ_شهدا
_________
#اللهم_صلعلی_محمدو_آلمحمد_وعجل_فرجهم
حاجی اجازه نداده بود بروم عملیات. مرا باش با ذوق و شوق روی لباسم شعار نوشته بودم.
فکر کرده بودم رفتنی هستم.
داشت رد میشد.
سلام و احوالپرسی کرد.
پا پی شد که چرا ناراحتم.
با آن قیافهی عبوس من و اوضاع و احوال، فهمیده بود موضوع چیه.
صداش آرام شد و با بغض گفت«چیه؟ ناراحتی که چرا نرفتی عملیات؟ خوب برو! همه رفتند، تو هم برو. تو هم برو مثل بقیه. بقیه هم رفتند و برنگشتند»
و راهش را گرفت
و رفت.
#شهید_ابراهیم_همّت
#خاطراتِ_شهدا
_________
#اللهم_صلعلی_محمدو_آلمحمد_وعجل_فرجهم
۱۰.۹k
۲۱ آذر ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.