عشقتصادفی

#عشق_تصادفی
p.14

پرستار:دوستش داشتی ؟

ا.ت: حداقل الان دیگه ندارم   راستی تو روی کوک کراشی؟

پرستار: امممم ببین خیلی خوشگل و خوشتیپ موهاش هم خیلی ناز خودش هم ادم خیلی جدی و ترسناکی به نظر میاد اما خیلی مهربونه 

ا.ت:چی شد که اومدی اینجا 

پرستار:من قبلا یه دانشجو رشته پرستاری بودم که بعضی از مواقع میرفتم خونه کسایی که توانایی ندارن که کار های خودشون رو انجام بدن و کمک میکردم که یه روز ادرس رو اشتباه اومدم و اومدم اینجا از قضا این جا هم خدمتکار کم داشتن و گفتم تو که اشتباه اومدی بیا اینجا کار کن ما هم بهت حقوق میدیم و میتونی شب ها هم همین جا بخوابی منم که از خدام بود موندم و فوق لیسانس پرستاری گرفتم و الان در تلاشم دکترا بگیرم تو دانشگاه میری؟ 

ا.ت:هنوز شروع نشده ولی دانشجوی رشته هنرم   میشه برام بیشتر از کوک بگی 

پرستار:خوب ببین ارباب به زور پدرش و مادر برزگش ازدواج کرد حالا دختره هم خیلی رو مخ و نچسب که ارباب هم ازش متنفر بعد تازه خدمتکاری که اتاقش رو تمیز میکنه میگفت که یه بیبی چک مثبت داخل سطل آشغال اتاقش بوده و دعوای امشب هم به احتمال زیاد برای همین بوده دختره هم این چند وقتی هست که افسردگی شدید گرفته و حال جسمی و روحیش خوب نیست 

ا.ت:اگر ارباب دوستش نداشت چرا حامله شده؟ با عقل جور در نمیاد 

پرستار:شاید خیانت کرده 

ا.ت:نمیدونم ولی خیلی عجیبه ارباب تهیونگ چطور اون چیکار میکنه 

پرستار شروع کرد به خندیدن 

ا.ت:چته چرا میخندی 

پرستار:اونجایی که ارباب ها گیر داده بودن که جاسوسی یا نه و بیهوش شدی ارباب تهیونگ تورو بغل کرد اورد تا اینجا(با خنده) فکر کنم عاشقته 

ا.ت:چه ربطی داره (با خنده)

پرستار:ولی خیلی آدم جدی و عجیبی همه خدمتکارها ازش میترسن نمیدونم چرا ارباب کوک هم که میره پیش اون مثل اون میشه اون ازدواج نکرده و خانم بزرگ و پدرشون براش دنبال زنن اگر تو اینجا بمو.‌..

ا.ت:ساکت شو مگه از جونم سیر شدم بخوام زن اون مرتیکه بشم 

پرستار:بابا اینطوری نگو بشنون جرت میدن 

ا.ت: اگر اینجا بمونم میزارن برم دانشگاه

پرستار:بستگی به جمع کردن اعتمادشون داره که توهم هعی 

ا.ت:یعنی من نمیتونم برم دانشگاه 

پرستار:نمیدو…  (صدای باز شدن در) 

ا.ت: کسی بیرونه 

پرستار:نمیدونم فکر نکنم 

پرده اتاق رو زدم کنار و دیدم بله همه‌ی بادیگارد ها بیهوش شدن و افتادن روی زمین 

چند نفر هم دارن از دیوار عمارت میان داخل 

ا.ت:پرستار بدو کمکم کن باید به بقیه خبر بدیم 

پرستار:ولی 

ا.ت:ولی بی ولی بدو کمکم کن 
________
تا اینجا اومدی لایک کن هم وطن
ما شنونده نظرات شما هستیم 🌸🐷🌸
دیدگاه ها (۱)

#عشق_تصادفی p.14پرستار:دوستش داشتی ؟ا.ت: حداقل الان دیگه ندا...

#عشق_تصادفی p.15باز کرد تهیونگ:سلام کاری داری؟ا.ت:همه ی بادی...

#عشق_تصادفی p.13ویو کوکا.ت:اره دیگه من هم کنارش دراز کشیدم و...

لی لی لی لی لی لی

❣پارت ششم❣ویو جونگکوک: نمیدونم چراوقتی گفت چیزی دیگه ای نمیخ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط