p
p10
یه خندهی ریز و شیطون روی لبم نشست" : ولی قول بده که قلبت رو فقط پیش خودم نگه داری، خب؟ چون همین حالا هم من یه نگهبان ۲۴ ساعته براش شدم.
" چشمکی زدم و دوباره خندیدم، از اون خندههای کوچیک و ریزی که فقط برای اون بود.
وقتی اون بوسهی پروازی کوچولو رو فرستاد، حس کردم که قلبم برای چند لحظه تندتر زد. صورتم داغ شد، ولی نمیتونستم جلوی خندهمو بگیرم. فقط نگاهش کردم، انگار که همهی چیزی که تو این دنیا مهم بود، اون لبخند کوچیک و اون بوسهای بود که به لطیفترین شکل دنیا به طرف من فرستاده شد...
بوسه اش رو با حالت خیالی به قلبم رسوندم و به چشمای کهربایی رنگش خیره شدم
اون لحظه... نمیتونم تو کلمات بگم چقدر زیبا بود. مثل این بود که دنیا تصمیم گرفته بود فقط برای من یه لحظهی خاص بسازه، و اون لحظه هیچوقت تو خاطرم کمرنگ نمیشه."
'کم کم حس کردم همین چند سانت فاصله هم خیلی زیاد بود برامون.. حتی نمیدونم چی شد که تصمیم گرفتم دستام رو دور گردنش حلقه کنم و خودم رو با آغوش گرمش بسپارم... با نوک انگشتام پشت موهاشو به بازی میگرفتم.
حتی هیچ وقت فکر نمیکردم که اغوش اون میتونه برام انقدر امن و عزیز باشه... حسی که انگار پروانههای آبی دارند توی قلبم پرواز میکنن. و من ناتوان تر از چیزی هستم که بخوام از این قضیه شکایت کنم یا اصلاً چیزی راجع به این قضیه نقد کنم... فقط سرم رو به آغوشش خم کردم و خودم رو بهش سپردم شاید این بهترین حس و بهترین کار بود'
"وقتی دستای گرمش دور گردنم حلقه شد، انگار دنیا یه لحظه وایستاد. قلبم یه ضربه محکمتر زد، از اون ضربههایی که حس میکنی حتی شنیده میشن. سرش رو به شونههام تکیه داده بود و اون موهای نرمش روی گردنم حس میشد. بوی خاصش، اون عطر دوستداشتنی که همیشه آرومم میکرد، همهجارو پر کرده بود.
احساس کردم که انگشتای کوچیکش موهامو بهآرومی نوازش میکنن، سرمو کمی کج کردم، صورتمو به موهاش نزدیکتر کردم و بهآرومی نفس کشیدم، عطر بی نظیرش رو استشمام کردم ...حس کردم با وارد شدن بوی خاصش به ریه هام، گل های ریزِ صورتی رشد کردن...
چشمامو بستم و پیشونیش رو بوسیدم : جوجه... داری با کارات دیوونم میکنیا! حس میکنم... حس میکنم قلبم داره کنده میشه...
یه خندهی ریز و شیطون روی لبم نشست" : ولی قول بده که قلبت رو فقط پیش خودم نگه داری، خب؟ چون همین حالا هم من یه نگهبان ۲۴ ساعته براش شدم.
" چشمکی زدم و دوباره خندیدم، از اون خندههای کوچیک و ریزی که فقط برای اون بود.
وقتی اون بوسهی پروازی کوچولو رو فرستاد، حس کردم که قلبم برای چند لحظه تندتر زد. صورتم داغ شد، ولی نمیتونستم جلوی خندهمو بگیرم. فقط نگاهش کردم، انگار که همهی چیزی که تو این دنیا مهم بود، اون لبخند کوچیک و اون بوسهای بود که به لطیفترین شکل دنیا به طرف من فرستاده شد...
بوسه اش رو با حالت خیالی به قلبم رسوندم و به چشمای کهربایی رنگش خیره شدم
اون لحظه... نمیتونم تو کلمات بگم چقدر زیبا بود. مثل این بود که دنیا تصمیم گرفته بود فقط برای من یه لحظهی خاص بسازه، و اون لحظه هیچوقت تو خاطرم کمرنگ نمیشه."
'کم کم حس کردم همین چند سانت فاصله هم خیلی زیاد بود برامون.. حتی نمیدونم چی شد که تصمیم گرفتم دستام رو دور گردنش حلقه کنم و خودم رو با آغوش گرمش بسپارم... با نوک انگشتام پشت موهاشو به بازی میگرفتم.
حتی هیچ وقت فکر نمیکردم که اغوش اون میتونه برام انقدر امن و عزیز باشه... حسی که انگار پروانههای آبی دارند توی قلبم پرواز میکنن. و من ناتوان تر از چیزی هستم که بخوام از این قضیه شکایت کنم یا اصلاً چیزی راجع به این قضیه نقد کنم... فقط سرم رو به آغوشش خم کردم و خودم رو بهش سپردم شاید این بهترین حس و بهترین کار بود'
"وقتی دستای گرمش دور گردنم حلقه شد، انگار دنیا یه لحظه وایستاد. قلبم یه ضربه محکمتر زد، از اون ضربههایی که حس میکنی حتی شنیده میشن. سرش رو به شونههام تکیه داده بود و اون موهای نرمش روی گردنم حس میشد. بوی خاصش، اون عطر دوستداشتنی که همیشه آرومم میکرد، همهجارو پر کرده بود.
احساس کردم که انگشتای کوچیکش موهامو بهآرومی نوازش میکنن، سرمو کمی کج کردم، صورتمو به موهاش نزدیکتر کردم و بهآرومی نفس کشیدم، عطر بی نظیرش رو استشمام کردم ...حس کردم با وارد شدن بوی خاصش به ریه هام، گل های ریزِ صورتی رشد کردن...
چشمامو بستم و پیشونیش رو بوسیدم : جوجه... داری با کارات دیوونم میکنیا! حس میکنم... حس میکنم قلبم داره کنده میشه...
- ۱۸.۳k
- ۰۹ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط