کوچه ای را بود نامش معرفت

کوچه ای را بــود نامش معــرفت
مردمــانش با مــرام از هــر جهت

سیل آمــد کـوچـه را ویـــرانه کـرد
مــردمش را بـا جهـان بیگـانه کـرد

هـرچـه در آن کـوی بــود از معـرفت
شست و با خود برد سیل بی صفت

از تمــام کوچـه تنهـا یــک نفـــر
خانـه اش مانـد و خودش جست از خطر

رسم و راه نیـک هــرجـا بـــود و هست
از نهــاد مــردم آن کــوچــه است

چـونـکـه در انـدیشـه ام اینگـــونه ای
حتـم دارم بـچــه ی آن کـوچـــه ای ....!
دیدگاه ها (۳)

هر روزی که سرد بود؛قهوه ات را نیم خورده رها کردی...پشت پنجره...

ﺗﻨﻬــــــﺎﻳَﻢ....ﺗﻨﻬــــــﺎﯼ ﺗﻨـــﻬـــﺎ...ﺍﻣـــــﺎ ﺩﻟــــﻢ ﻧ...

ابری شده...چشمم...که...دلی سیر بباردتا بعد تو...دیگر...به کس...

یک بغل حرف، ولی محض نگفتن دارم !روح نفرین شده ای در قفس تن د...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط