آمدم تازه رسیدم به زمستان شما

آمدم تازه - رسیدم به زمستان شما
گذرم کاش نمی خورد به توفان شما

پشت یک پنجره انگار، زنی می بینم
یادم افتاد به گیسوی پریشان شما

باز یک نیمه ام امروز همین جا گم شد
چه شلوغ است دراین فصل خیابان شما

---آی! آقا ! خبری هست؟کمک می خواهی؟
نه برادر خبری نیست ! نه، قربان شما

راه می رفتم و انگار به من دوخته بود
مثل آن روز، ازآن پنجره چشمان شما

با غزل پنجره واکردم و دلتنگ شدم
باز شد پنجره هر روز به زندان شما

شعر می گفتم وخندید به شاعرشدنم
سایه ی یک زن تنها ، سر ایوان شما

یادم افتاد درآن کافه ، که خندیدی وبعد
ریخت بر پیر هنم قهوه فنجان شما
---------------------------------------------------
زندگی هیچ زمینم نزد -- این یادم هست
من زمین خورده ام اما ، سر میدان شما

#سیدجلیل_سیدهاشمی
دیدگاه ها (۳)

باد می گذرد چلچله می چرخد و نگاه من گم می شوداز تو تا اوج تو...

تا در آیینه پدیدار آییعمری دراز در آن نگریستممن برکه‌ها و در...

هشیار سری بود ز سودای تو مستخوش آنکه ز روی تو دلش رفت ز دستب...

ای ڪاش زندانی شود این شور بی سامانی ات .. در انعڪاس چشم تو م...

نه خوب شده نه بد ولی نظر بدیدتک پارتیاسم: آخرین فنجان قهوه*ص...

باقی تابستان عجیب و محیرالعقول طی می‌شود.ماه گذشته از اینکه ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط