نفسهای داغش به پوست بورا میخورد و ضربان قلب بورا رو شدیدتر میکرد
"𝒍𝒐𝒗𝒆 𝒊𝒏 𝒕𝒉𝒆 𝒅𝒂𝒓𝒌²⁶"
نفسهای داغش به پوست بورا میخورد و ضربان قلب بورا رو شدیدتر میکرد.
لبخند شیطونش هنوز روی لباش بود.
«تو خونهی خودم... با خودم اینطور رفتار میکنی؟ با چه جرأتی؟»
بورا میخواست چیزی بگه، اما سکوت کرده بود. نه از ترس، از سنگینی نگاهش، از گیج شدن بین احساسات مختلف.
جونگ کوک با صدای گرفته و بم زمزمه کرد:
«خیلی جرات داری... خانم کوچولو.»
نگاهش از چشماش به لبهاش کشیده شد. یه لحظه مکث کرد، نفس عمیقی کشید و صورتش رو نزدیکتر برد. حالا فاصلهشون فقط چند میلیمتر بود...
جونگ کوک صورتش رو نزدیکتر آورد، اما درست همون لحظه، بورا بینیاش رو کمی جمع کرد. یه بوی خاص... ناخوشایند.
کمی عقب رفت و اخم ریزی کرد:
«هی... تو مستی؟»
جونگ کوک پلک زد. خمار و بیتفاوت، اما همچنان با اون لبخند مرموزش گفت:
«نه.»
بورا با تردید نگاش کرد:
«ولی...»
جونگ کوک نگذاشت حرفش تموم بشه. آروم و زمزمهوار:
«اگه باشم که چی؟»
بورا ساکت موند. چیزی برای گفتن نداشت. نه چون نمیخواست، چون نمیتونست. چشماش هنوز توی نگاه جونگ کوک قفل شده بود، ذهنش آشفته، قلبش پر از تردید و هیجان. ته دلش میدونست جونگ کوک مسته. خیلی زیاد.
ولی شاید... همین خوب بود. چون اگه چیزی یادش نمیموند، شاید دل بورا هم کمتر میلرزید.
جونگ کوک دوباره صورتش رو نزدیک کرد. این بار بورا مخالفتی نکرد. خودش هم نمیفهمید چرا انقدر بیحرکته، چرا انقدر مشتاق. فقط چشمهاشو بست...
و بعد، بوسهای که نه ناگهانی بود، نه تعجبآور. بوسهای که انگار هر دو از مدتها پیش منتظرش بودن.
لبهای جونگ کوک، گرم و سنگین، روی لبهای بورا نشست. نه با عجله، نه با خشونت... با شوقی پنهان، با حسی پر از خواستن.
بورا، که دیگه خودش هم نمیدونست عقل داره یا دل، دستهاشو دور گردن جونگ کوک حلقه کرد. نفسهاش با جونگ کوک یکی شده بود.
جونگ کوک هم بورا رو بین بازوهاش گرفت، محکمتر از قبل، نزدیکتر، جوری که فاصلهای بینشون نمونده بود.
لحظهها گذشت و بوسهشون عمق گرفت. حسی که از کنترلشون خارج شده بود، اونها رو برد به جایی که فقط گرما بود و تپش قلب.
ادامه دارد....!؟
نفسهای داغش به پوست بورا میخورد و ضربان قلب بورا رو شدیدتر میکرد.
لبخند شیطونش هنوز روی لباش بود.
«تو خونهی خودم... با خودم اینطور رفتار میکنی؟ با چه جرأتی؟»
بورا میخواست چیزی بگه، اما سکوت کرده بود. نه از ترس، از سنگینی نگاهش، از گیج شدن بین احساسات مختلف.
جونگ کوک با صدای گرفته و بم زمزمه کرد:
«خیلی جرات داری... خانم کوچولو.»
نگاهش از چشماش به لبهاش کشیده شد. یه لحظه مکث کرد، نفس عمیقی کشید و صورتش رو نزدیکتر برد. حالا فاصلهشون فقط چند میلیمتر بود...
جونگ کوک صورتش رو نزدیکتر آورد، اما درست همون لحظه، بورا بینیاش رو کمی جمع کرد. یه بوی خاص... ناخوشایند.
کمی عقب رفت و اخم ریزی کرد:
«هی... تو مستی؟»
جونگ کوک پلک زد. خمار و بیتفاوت، اما همچنان با اون لبخند مرموزش گفت:
«نه.»
بورا با تردید نگاش کرد:
«ولی...»
جونگ کوک نگذاشت حرفش تموم بشه. آروم و زمزمهوار:
«اگه باشم که چی؟»
بورا ساکت موند. چیزی برای گفتن نداشت. نه چون نمیخواست، چون نمیتونست. چشماش هنوز توی نگاه جونگ کوک قفل شده بود، ذهنش آشفته، قلبش پر از تردید و هیجان. ته دلش میدونست جونگ کوک مسته. خیلی زیاد.
ولی شاید... همین خوب بود. چون اگه چیزی یادش نمیموند، شاید دل بورا هم کمتر میلرزید.
جونگ کوک دوباره صورتش رو نزدیک کرد. این بار بورا مخالفتی نکرد. خودش هم نمیفهمید چرا انقدر بیحرکته، چرا انقدر مشتاق. فقط چشمهاشو بست...
و بعد، بوسهای که نه ناگهانی بود، نه تعجبآور. بوسهای که انگار هر دو از مدتها پیش منتظرش بودن.
لبهای جونگ کوک، گرم و سنگین، روی لبهای بورا نشست. نه با عجله، نه با خشونت... با شوقی پنهان، با حسی پر از خواستن.
بورا، که دیگه خودش هم نمیدونست عقل داره یا دل، دستهاشو دور گردن جونگ کوک حلقه کرد. نفسهاش با جونگ کوک یکی شده بود.
جونگ کوک هم بورا رو بین بازوهاش گرفت، محکمتر از قبل، نزدیکتر، جوری که فاصلهای بینشون نمونده بود.
لحظهها گذشت و بوسهشون عمق گرفت. حسی که از کنترلشون خارج شده بود، اونها رو برد به جایی که فقط گرما بود و تپش قلب.
ادامه دارد....!؟
- ۲.۲k
- ۲۳ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط