سرش رو به نشونه تیید تکون داد و رفت سمت خدمتکارا
"𝒍𝒐𝒗𝒆 𝒊𝒏 𝒕𝒉𝒆 𝒅𝒂𝒓𝒌²⁵"
سرش رو به نشونه تأیید تکون داد و رفت سمت خدمتکارا.
دستور داد اتاقی برای بورا توی طبقه دوم آماده کنن… درست کنار اتاق جونگکوک.
خدمتکارا سریع و بیسروصدا کارها رو انجام دادن.
و در همون حین،
جونگکوک با قدمهای آروم،
اما دلی سنگین و قلبی پر از احساس،
به سمت اون اتاق رفت…
با دختری توی آغوشش،
و یه زخم که هنوزم توی سینهاش نفس میکشید...
جونگ کوک بعد از گذاشتن بورا توی تخت، نگاه آخر رو به صورت خوابآلود و معصومش انداخت. دستی آروم روی موهای بورا کشید، لبخند محوی زد و از اتاق خارج شد. وارد اتاق خودش شد، لباسهاشو عوض کرد و همزمان که پیراهنش رو در میآورد، نگاهش تو آینه به چشماش افتاد؛ همون چشمایی که یه عمر درد و دلتنگی عشق قدیمیش، یوری، رو با خودش حمل میکرد.
یه نفس عمیق کشید، انگار بخواد اون بغض قدیمی رو پایین بده. اما فکر بورا، اون آرامشی که توی صورتش دیده بود، لحظهای ذهنشو از گذشته جدا کرد.
نیمهشب، بورا با چشمهای نیمهباز از خواب پرید. اتاقی غریبه... نور کم چراغ کنار تخت... چند ثانیه زمان برد تا بفهمه کجاست. نشست روی تخت، دلش خشک شده بود. لباشو خیس کرد و به سختی از تخت پایین اومد. با پاهای برهنه، آروم به سمت در رفت و راهرو رو طی کرد تا رسید به پلهها و از اونجا به طبقه پایین و آشپزخونه.
آب خنک توی لیوان، یه لحظه جون دوبارهای بود. بورا همونطور که جرعهای از آب رو خورد، حس کرد یه سایه پشتشه. خشکش زد. آروم برگشت و...
جونگ کوک درست پشت سرش بود. فاصلهشون خیلی کم بود. بورا ناخودآگاه عقب رفت و محکم خورد به کابینت. صدای برخوردش تو سکوت شب پیچید.
چشمای بورا گرد شده بود، و لیوان هنوز توی دستش. جونگ کوک با اون نگاه خمار و خیره، آروم پرسید:
«چرا بیداری؟»
بورا سعی کرد کنترلش رو حفظ کنه. صداش کمی لرزید اما با غرور گفت:
«واضح نیست؟ تشنم بود.»
جونگ کوک یه ابروی بالا انداخت. با همون لبخند گوشهلبی خاص خودش گفت:
«یه صدا از پایین اومد، گفتم بیام ببینم چیه...»
بورا با اخم کوچیکی زمزمه کرد.
"دیدی؟"
جونگ کوک گفت
"آره"
بورا هم جواب داد
"خب...حالا میتونی بری."
جونگ کوک بدون اینکه لبخندش از بین بره، یه قدم جلو اومد.
«برم؟»
دستشو آروم دور کمر بورا حلقه کرد. بورا نفسش بند اومد، لیوان از دستش تقریبا افتاد ولی هنوز نگهش داشته بود.
جونگ کوک با یه حرکت آروم، بورا رو بلند کرد و روی لبه کابینت نشوند. بورا شوکه فقط نگاهش میکرد، اما بدنش یخ زده بود، نمیتونست تکون بخوره.
جونگ کوک دو تا دستاشو دو طرف بورا روی کابینت گذاشت، جوری که کامل بین بازوهاش گیر افتاده بود. خم شد، صورتش رو به صورت بورا نزدیک کرد.
ادامه دارد...!؟
سرش رو به نشونه تأیید تکون داد و رفت سمت خدمتکارا.
دستور داد اتاقی برای بورا توی طبقه دوم آماده کنن… درست کنار اتاق جونگکوک.
خدمتکارا سریع و بیسروصدا کارها رو انجام دادن.
و در همون حین،
جونگکوک با قدمهای آروم،
اما دلی سنگین و قلبی پر از احساس،
به سمت اون اتاق رفت…
با دختری توی آغوشش،
و یه زخم که هنوزم توی سینهاش نفس میکشید...
جونگ کوک بعد از گذاشتن بورا توی تخت، نگاه آخر رو به صورت خوابآلود و معصومش انداخت. دستی آروم روی موهای بورا کشید، لبخند محوی زد و از اتاق خارج شد. وارد اتاق خودش شد، لباسهاشو عوض کرد و همزمان که پیراهنش رو در میآورد، نگاهش تو آینه به چشماش افتاد؛ همون چشمایی که یه عمر درد و دلتنگی عشق قدیمیش، یوری، رو با خودش حمل میکرد.
یه نفس عمیق کشید، انگار بخواد اون بغض قدیمی رو پایین بده. اما فکر بورا، اون آرامشی که توی صورتش دیده بود، لحظهای ذهنشو از گذشته جدا کرد.
نیمهشب، بورا با چشمهای نیمهباز از خواب پرید. اتاقی غریبه... نور کم چراغ کنار تخت... چند ثانیه زمان برد تا بفهمه کجاست. نشست روی تخت، دلش خشک شده بود. لباشو خیس کرد و به سختی از تخت پایین اومد. با پاهای برهنه، آروم به سمت در رفت و راهرو رو طی کرد تا رسید به پلهها و از اونجا به طبقه پایین و آشپزخونه.
آب خنک توی لیوان، یه لحظه جون دوبارهای بود. بورا همونطور که جرعهای از آب رو خورد، حس کرد یه سایه پشتشه. خشکش زد. آروم برگشت و...
جونگ کوک درست پشت سرش بود. فاصلهشون خیلی کم بود. بورا ناخودآگاه عقب رفت و محکم خورد به کابینت. صدای برخوردش تو سکوت شب پیچید.
چشمای بورا گرد شده بود، و لیوان هنوز توی دستش. جونگ کوک با اون نگاه خمار و خیره، آروم پرسید:
«چرا بیداری؟»
بورا سعی کرد کنترلش رو حفظ کنه. صداش کمی لرزید اما با غرور گفت:
«واضح نیست؟ تشنم بود.»
جونگ کوک یه ابروی بالا انداخت. با همون لبخند گوشهلبی خاص خودش گفت:
«یه صدا از پایین اومد، گفتم بیام ببینم چیه...»
بورا با اخم کوچیکی زمزمه کرد.
"دیدی؟"
جونگ کوک گفت
"آره"
بورا هم جواب داد
"خب...حالا میتونی بری."
جونگ کوک بدون اینکه لبخندش از بین بره، یه قدم جلو اومد.
«برم؟»
دستشو آروم دور کمر بورا حلقه کرد. بورا نفسش بند اومد، لیوان از دستش تقریبا افتاد ولی هنوز نگهش داشته بود.
جونگ کوک با یه حرکت آروم، بورا رو بلند کرد و روی لبه کابینت نشوند. بورا شوکه فقط نگاهش میکرد، اما بدنش یخ زده بود، نمیتونست تکون بخوره.
جونگ کوک دو تا دستاشو دو طرف بورا روی کابینت گذاشت، جوری که کامل بین بازوهاش گیر افتاده بود. خم شد، صورتش رو به صورت بورا نزدیک کرد.
ادامه دارد...!؟
- ۳.۱k
- ۲۳ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط