"𝒍𝒐𝒗𝒆 𝒊𝒏 𝒕𝒉𝒆 𝒅𝒂𝒓𝒌²⁴"
جونگکوک بورا رو محکم اما آروم توی آغوشش نگه داشت. همونطور که انگار یه تکه از قلبش رو داره میبره داخل عمارت...
چشماش هنوز نمدار بود ولی خودش رو کنترل کرده بود.
نه فقط به خاطر بورا، بلکه به خاطر اون عهدی که با خودش بسته بود…
یا یوری… یا هیچکس.
هیچکس از این عهد خبر نداشت.
شاید یک نفر.
اگه میفهمیدن… باورش براشون سخت بود.
جونگکوک؟ همون مرد بیرحم و قدرتمند، به عشقی وفاداره که سالهاست زیر خروارها خاک خوابیده؟
به دختری که دیگه نیست… ولی هنوز قلبش مال اونه؟
دلش نمیخواست کسی بدونه…
دلش نمیخواست کسی اون زخم عمیق رو ببینه…
اون زخمی که با هیچ قدرتی التیام پیدا نمیکرد.
چند بار پلک زد… افکارش رو از ذهنش بیرون ریخت.
الان وقتش نیست کوک… الان بورا تو آغوشته… حواستو جمع کن.
دوباره نگاهی به صورت آروم بورا انداخت. یه لبخند خیلی کم روی لبهاش بود، مثل یه فرشته توی خواب.
بدون هیچ صدایی، بورا رو بیشتر به خودش چسبوند و محکمتر بغلش کرد. 《براید استایل》
بادیگاردهایی که جلوی در وایساده بودن، به محض دیدن جونگکوک، سریع درو باز کردن و با احترام تا کمر خم شدن.
همهشون یه چیزو توی ذهن داشتن:
اون دختر… کیه که جونگکوک مثل طلا داره بغلش میکنه؟!
ولی هیچکس جرئت نکرد حتی نگاه طولانی بهش بندازه.
جونگکوک آروم وارد شد. وسط سالن وایساد، یه لحظه مکث کرد.
سر بورا رو به سینهاش چسبوند که نکنه صدایی بیدارش کنه.
بعد با صدایی که به نسبت همیشه، خیلی بلند بود ولی هنوز با احترام:
– «آجوما…»
چند ثانیه نشد که آجوما از آشپزخونه با دستای آردی و نگاه نگران وارد شد.
همیشه نگران جونگکوک بود.
از وقتی که بچه بود تا حالا…
اون تنها کسی بود که همه چیزو از جونگ میدونست، هر درد و خاطرهای رو.
براش مادر بود، و جونگکوک هم همیشه مثل بچهای پیشش مهربون و آروم بود.
– «چی شده پسرم؟! چیزی شده؟»
جونگکوک لبخند محوی زد. با همون لحن آرومی که فقط برای آجوما داشت:
– «نه… نگران نباش. فقط… به خدمتکارا بگو یه اتاق برای بورا آماده کنن.»
آجوما یه لحظه مکث کرد نازه چشمش بهدهاری که تو بغله جونگ کوک بود افتاده بود، بعد چشمهاش برق شیطونی گرفت. لبخندی رو لبش نشست، از اون لبخندایی که هزار تا سوال پشتشه.
جونگکوک اخماش رفت بالا. با یه نگاه هشدارآمیز ولی خندهدار گفت:
– «الان نه… بعداً.»
آجوما با صدای خیلی آرومی خندید، ولی همونطور نگاهش از بورا به جونگکوک و دوباره به بورا رفت.
توی دلش گفت:
چرا آشناست.... ولی این دختر… شاید اون زخمو آروم کنه، کوکی…
ادامه دارد...!؟
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.