رمان ملکه یخی و شاهزاده سوار بر اسب سفید
رمان ملکه یخی و شاهزاده سوار بر اسب سفید
پارت ۱۵
پایان فلش بک ۶سالگی آرمیلا
با یادآوری اون خاطرات سردرد وحشتناکی سراغم اومده بود ایرپاد هامو برداشتم و یه آهنگ رپ گذاشتم در اتاقم قفل کردم تا کسی مزاحم نشه تا آروم شم
آدرینا
صبح ساعت ۶ بیدار شدم همه کارم کردم توی اتاقم بودم که در اتاق زد شد
آدرینا:بفرمایید
رها بود کسی که از بچگی مراقبم بود مثل یه مادر واقعی برام صبحونه آورد بود و غرمیزد که چرا دیشب بدون شام خوابیدم وگفت تا ته صبحونه راباید بخورم واز اونجا که ۷:۳۰ بود ۸ کلاس داشتم یه لقمه از پنیر برداشتم وقهوه برداشتم و سریع گفتم دیرم میشه همینم از سرم زیاد به سمت دانشگاه حرکت کردم وقتی رسیدم ساشا داشت بادوستاش مسخره بازی در میآورد دیگه سرم داشت از کارهای کذاییش میمیترکید نگاه هم که به چهرش که افتاد یاد ديروز افتادم دختری که آرمی خوانده بودش با اون مو نمیزد پس حتما خواهرش بود به سمت میزم رفتم ونشستم نیم ساعتی از شروع کلاس گذشته بود ولی هنوز هیچ خبری از استاد نبودساشا ودوستاش پاشدن وساشا گفت
ساشا :دوستان عزیز استاد دیگه نمیاد راحت باشید
داشت با دوستاش مسئله میآورد روی تخته وآهنگ خوانندگی و از این مسخره بازی ها وسایلمو جمع کردم که برم که یهو درباز شد
پارت ۱۵
پایان فلش بک ۶سالگی آرمیلا
با یادآوری اون خاطرات سردرد وحشتناکی سراغم اومده بود ایرپاد هامو برداشتم و یه آهنگ رپ گذاشتم در اتاقم قفل کردم تا کسی مزاحم نشه تا آروم شم
آدرینا
صبح ساعت ۶ بیدار شدم همه کارم کردم توی اتاقم بودم که در اتاق زد شد
آدرینا:بفرمایید
رها بود کسی که از بچگی مراقبم بود مثل یه مادر واقعی برام صبحونه آورد بود و غرمیزد که چرا دیشب بدون شام خوابیدم وگفت تا ته صبحونه راباید بخورم واز اونجا که ۷:۳۰ بود ۸ کلاس داشتم یه لقمه از پنیر برداشتم وقهوه برداشتم و سریع گفتم دیرم میشه همینم از سرم زیاد به سمت دانشگاه حرکت کردم وقتی رسیدم ساشا داشت بادوستاش مسخره بازی در میآورد دیگه سرم داشت از کارهای کذاییش میمیترکید نگاه هم که به چهرش که افتاد یاد ديروز افتادم دختری که آرمی خوانده بودش با اون مو نمیزد پس حتما خواهرش بود به سمت میزم رفتم ونشستم نیم ساعتی از شروع کلاس گذشته بود ولی هنوز هیچ خبری از استاد نبودساشا ودوستاش پاشدن وساشا گفت
ساشا :دوستان عزیز استاد دیگه نمیاد راحت باشید
داشت با دوستاش مسئله میآورد روی تخته وآهنگ خوانندگی و از این مسخره بازی ها وسایلمو جمع کردم که برم که یهو درباز شد
- ۶۷۹
- ۰۹ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط