رمان ملکه یخی و شاهزاده سوار بر اسب سفید

رمان ملکه یخی و شاهزاده سوار بر اسب سفید
پارت ۱۵
یهو به خودم اومدم ونشستم وساشا رو هول دادم اونور وگفتم
آرمیلا:[بهم بگو ساشا مامان چش شده بگو ]
ساشا با ترس وخیلی آروم :[نمیدونم]
باخشم هولش دادم که سرش خورد به میز که کنار تخت بود وآروم پاشد رفت زیر میز آرایش مامان نشست [نویسنده :واقعا توی این لحظه دلم واسه ساشا سوخت 😞]
به سمت مامان رفتم با گریه گفتم
آرمیلا:[مامان چت شده چراجوابمو نمیدی مامان بلند شو بازم بهم بگو عزیزکم بازم برام نازمو بخر مامان بلندشو توکه هنوز به قولات عمل نکردی مامان توروخدا مگه قرار نبود تاآخرش پشتم باشی مگه نگفته بودی تا دنیا دنیاست پیشم میمونی مامان مگه نگفته بودی که نمیزاری کسی اذیتم کنه الان که تو نباشی بابابزرگ منو اذیت میکنه به خاطر خرافاتی که داره مامان بلند شو توروخدا مامان من تومیخوام حتی اگه با بودنت خوشبختیمو ازدست بدم ]
واقعا هم چیز یه دختر مادرشه وحالا آرمیلا همه چیزشون ازدست داد 😭😭
دیدگاه ها (۲)

👌

رمان ملکه یخی و شاهزاده سوار بر اسب سفید پارت ۱۵پایان فلش بک...

رمان ملکه یخی و شاهزاده سوار بر اسب سفید پارت ۱۴آرمیلا به زو...

رمان ملکه یخی و شاهزاده سوار بر اسب سفید پارت :یادم نمیاد پا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط