عشق خشن من ❤️ پارت 21
ویو ا.ت
رئیس دستم رو کشید و و با دوستاش کمرم رو محکم گرفت من ناچار شدم باشه برقصم همه داشتن بهمون نگاه می کردن
_انگار با کای بیشتر بهت خوش می گذشت نه
+اره
_ایشش دختره امحق
+امحق خودتی
می خواستم برم که منو بیشتر به خودش نزدیک کرد و مانع رفتنم شد دم گوشم زمزمه کرد
_دختره امحق اونجا رو ببین
به میز پدرم و پدرش و پدر بزرگش اشاره کرد اونا داشتن با ذوق بهمون نگاه می کردن و حرف می زدن
+خوب که چی
_انگار یه عروسی در راه، به هدفت رسیدی( پوزخند)
+چی!
منو ول کرد و رفت منم متعجب عروسی یعنی چی به هدفم رسیدی مگه هدفم چی بود
بعد یه ساعت مهمونی کم کم داشت تموم می شد کای هم آمد کنارم
کای:ا.ت
+بله
کای: میگم می تونم شمارت رو داشته باشم
+البته چرا که نه
کای:راستی .... فردا تودلم هست تو هم می تونی بیایی
+واقعا مبارکه حتما چرا که نه
باهم خدا حافظی کردیم و رفت .همانجا مشغول گوشیم بود و منتظر پدرم چا اون وو هم اون طرفتر وایستاده بود با یه دختر می خندید خیلی عصبانی شدم یعنی اون دختره کیه نکنه دوست دخترش همینطوری نگاهش می کرد یهو دستشو برد توی مو های دختر و لبخند زد ،دیگه چی بگیر بوسش کن پسر احمق همینجوری تو دلم داشتم فحش بهش میدادم که نگاهش افتاد به من سریع نگاهم رو بر گردونم آمد سمتم که پدرم صدا کرد و پدر چا اون وو هم اون صدا کرد رفتیم داخل اتاق که پدر بزرگش شروع کرد
آقای لی:بچه می خواهم یه چیزی بهتون بگم
هر دو با نگاهی بهش نگاه کردیم
لی:ببینید می دونم شاید قبول نکنید اما
.......
ادامه داره
رئیس دستم رو کشید و و با دوستاش کمرم رو محکم گرفت من ناچار شدم باشه برقصم همه داشتن بهمون نگاه می کردن
_انگار با کای بیشتر بهت خوش می گذشت نه
+اره
_ایشش دختره امحق
+امحق خودتی
می خواستم برم که منو بیشتر به خودش نزدیک کرد و مانع رفتنم شد دم گوشم زمزمه کرد
_دختره امحق اونجا رو ببین
به میز پدرم و پدرش و پدر بزرگش اشاره کرد اونا داشتن با ذوق بهمون نگاه می کردن و حرف می زدن
+خوب که چی
_انگار یه عروسی در راه، به هدفت رسیدی( پوزخند)
+چی!
منو ول کرد و رفت منم متعجب عروسی یعنی چی به هدفم رسیدی مگه هدفم چی بود
بعد یه ساعت مهمونی کم کم داشت تموم می شد کای هم آمد کنارم
کای:ا.ت
+بله
کای: میگم می تونم شمارت رو داشته باشم
+البته چرا که نه
کای:راستی .... فردا تودلم هست تو هم می تونی بیایی
+واقعا مبارکه حتما چرا که نه
باهم خدا حافظی کردیم و رفت .همانجا مشغول گوشیم بود و منتظر پدرم چا اون وو هم اون طرفتر وایستاده بود با یه دختر می خندید خیلی عصبانی شدم یعنی اون دختره کیه نکنه دوست دخترش همینطوری نگاهش می کرد یهو دستشو برد توی مو های دختر و لبخند زد ،دیگه چی بگیر بوسش کن پسر احمق همینجوری تو دلم داشتم فحش بهش میدادم که نگاهش افتاد به من سریع نگاهم رو بر گردونم آمد سمتم که پدرم صدا کرد و پدر چا اون وو هم اون صدا کرد رفتیم داخل اتاق که پدر بزرگش شروع کرد
آقای لی:بچه می خواهم یه چیزی بهتون بگم
هر دو با نگاهی بهش نگاه کردیم
لی:ببینید می دونم شاید قبول نکنید اما
.......
ادامه داره
۵.۸k
۰۴ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.