عشق خشن من ❤️ پارت 22
لی:می دونم شاید قبول نکنید اما مجبور هستین که این حرف رو قبول کنید
_چه چیزی پدر بزرگ
لی:شما باهم باید ازدواج کنید
+چی
چا اون وو بهم نگاه کرد و با تعصف فقط پوزخند زد
نمی دونم در مورد من چی فکر می کرد اما من نمی خواستم باهاش ازدواج کنم
+بابا خودت می دونی که من نمی خوام ازدواج کنم .با این پسره اصلا
_چی فکر کردی من می خواهم باهات ازدواج کنم
+خیلیم دلت بخواد
+بابا خواهش میکنم بزار تهیونگ با لیسا ازدواج کنه اون دوست داره تازه از منم بزرگ تره
پ.ا:دخترم لطفاً درک کن
+ بابا(بغض)
_زیر لب گفت:جوری رفت می کنه که انگار نقش خودش نبود
+چیزی گفتی
_من قبول می کنم
پ.ا:ا.ت دخترم لطفاً
لی:زود باش دخترم
پدر چا اون وو آمد دم گوشم گفت
پ.چ:ببین دختر جون به نفع خودت که با چا اون وو ازدواج کنی وگرنه دیگه نه پدرت رو می بینی نه داداش تو نظرت چیه هان
چشمام پر اشک شد با بغض به پدرم نگاه کردم مشغول حرف زدن با آقای لی بود و چا اون وو هم اونجا وایستادم بود. چشمام رو بستم با صدای بلند گفتم باشه قبول می کنم و از اتاق زدم بیرون و گریه کردم
لی:خوب آقای کیم امیدوار که فامیل های خوبی باشیم
پ.ا:بله
تو ماشین یه کلمه هم حرف نزدم از ماشین پیاده شدم پدرم هر چی صدا کرد جوابش رو ندادم و رفتم اتاق خودم رو پرت کردم رو ی تخت آنقدر گریه کردم که خوابم برد صبح بیدار شدم و........
_چه چیزی پدر بزرگ
لی:شما باهم باید ازدواج کنید
+چی
چا اون وو بهم نگاه کرد و با تعصف فقط پوزخند زد
نمی دونم در مورد من چی فکر می کرد اما من نمی خواستم باهاش ازدواج کنم
+بابا خودت می دونی که من نمی خوام ازدواج کنم .با این پسره اصلا
_چی فکر کردی من می خواهم باهات ازدواج کنم
+خیلیم دلت بخواد
+بابا خواهش میکنم بزار تهیونگ با لیسا ازدواج کنه اون دوست داره تازه از منم بزرگ تره
پ.ا:دخترم لطفاً درک کن
+ بابا(بغض)
_زیر لب گفت:جوری رفت می کنه که انگار نقش خودش نبود
+چیزی گفتی
_من قبول می کنم
پ.ا:ا.ت دخترم لطفاً
لی:زود باش دخترم
پدر چا اون وو آمد دم گوشم گفت
پ.چ:ببین دختر جون به نفع خودت که با چا اون وو ازدواج کنی وگرنه دیگه نه پدرت رو می بینی نه داداش تو نظرت چیه هان
چشمام پر اشک شد با بغض به پدرم نگاه کردم مشغول حرف زدن با آقای لی بود و چا اون وو هم اونجا وایستادم بود. چشمام رو بستم با صدای بلند گفتم باشه قبول می کنم و از اتاق زدم بیرون و گریه کردم
لی:خوب آقای کیم امیدوار که فامیل های خوبی باشیم
پ.ا:بله
تو ماشین یه کلمه هم حرف نزدم از ماشین پیاده شدم پدرم هر چی صدا کرد جوابش رو ندادم و رفتم اتاق خودم رو پرت کردم رو ی تخت آنقدر گریه کردم که خوابم برد صبح بیدار شدم و........
۱۳.۴k
۰۴ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.