********************************************************
********************************************************
رمان گناهکار قسمت نهم
«آرشام»
-شیدا هیچ خوشم نمیاد تو محیط ِ شرکت باهام صمیمی برخورد کنی..می فهمی که چی میگم؟.. — درکت می کنم آرشام..می دونم رابطه ی ما باید تنها به خارج از شرکت محدود بشه و جلوی همکارا صورته خوشی نداره.. -بسیار خب پس دیگه تکرارش نکن.. و با لحنی اغواگرانه گفت: باور کن سخته عزیزم.. -رابطه ی دوستی ِ ما خیلی زود شکل گرفت..اینطور فکر نمی کنی؟!….. — نه..به نظرمن اگه همه چیز یهویی شد به این خاطر بوده که هر دو می خواستیم با هم باشیم..من از همون برخورده اول با تو فهمیدم می تونم بهت اعتماد کنم و این شد که انتخابت کردم..
– من چطور؟!..منم می تونم بهت اعتماد کنم؟!..
خندید و گفت: چرا اینو می پرسی آرشام؟!..خب این که معلومه..
– چی معلومه؟!..
— اینکه می تونی بهم اعتماد کنی..مطمئن باش..
دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد ..
تو دلم پوزخند زدم..
می تونست بازیگر ِ خوبی باشه..
رسیدیم جلوی شرکت..از اسانسور که بیرون امدیم بازوم و رها کرد و با فاصله ازم قدم برداشت..
با لبخند نگام کرد و وارد اتاقش شد ..
جلوی میز منشی ایستادم..
– چه خبر؟..کسی تماس نگرفت؟..
— چرا قربان..
– بسیار خب گزارش رو بیار تو اتاقم..
— چشم قربان ..فقط یه چیزی..
– بگو..
— یه آقایی اومدن تو اتاق ِمهمان منتظرتون هستن..
-کی؟!..خودشو معرفی نکرد؟!..
— نه قربان..گفتن شما می شناسیدشون..
— یعنی چی؟!..بدون اینکه خودش و معرفی کنه چطور گذاشتی تو اتاق مهمان منتظر باشه؟!..
با ترس به لکنت افتاد..
— بـ..به خدا گفتن شما می شناسیدشون و.. کار فوری باهاتون دارن..وگرنه من..
-نمی خواد اشتباهت و توجیه کنی..گزارش ِ کارا رو بذار رو میزم..
–چشم قربان..
وارد اتاق شدم..مردی پشت به در روی یکی از صندلیا نشسته بود..
به طرف میز رفتم و زمانی که روی صندلیم نشستم نگام به صورتش افتاد..
جدی من رو نگاه می کرد و در همون حال سرش و تکون داد..
–سلام اقای مهندس..به جا اوردین؟!..
پوزخند زدم وبه پشتی صندلیم تکیه دادم..یه دستمو گذاشتم روی میز و دست دیگرم و به صورتم کشیدم..
– چی می خوای؟!..چرا اومدی اینجا؟!..
— اومدم بهتون بگم دست از سر دلارام بردارید..
با اخم کمی به جلو خم شدم و هر دو دستم و روی میز گذاشتم..
– موضوع دلارام به تو چه ربطی داره اقـــای دکتــــر رادفـــر؟!..
— زندگی و اینده ی دلارام به تنهای کسی که مربوط میشه منم..دلارام برای من مهمه..خیلی مهم..
– مگه نسبت ِ تو باهاش چیه؟!..جز اینکه فقط پسر دایی ِمادرش هستی؟!..
— دلارام به جز من هیچ کسی رو نداره..نمی خوام از این بابت استفاده ی سو بکنید..
– کسی هم قصد نداره از اون سواستفاده ی بکنه..دلارام با میل ِخودش تو ویلای من موند..اون الان خدمتکار ِمنه و به من تعهد داره..
— می دونم..ازش خواستم قبول نکنه و همراهه من بیاد..ولی خودش نخواست..اون دختر ِپر دل و جراتی ِ..می تونه از حق ِ خودش دفاع کنه و اگه میگه نمیام و اینجا جام خوبه پس حتما همینطوره..
– پس دیگه چی می خوای؟..مگه نمیگی خودش می خواد، پس این حرفا واسه چیه؟!..
کمی مکث کرد..
— من دلارام و می خوام..بذارید بیاد پیش ِ من..وقتی پیش اون پیرمرد کار می کرد بهش اصرار کردم بیاد و با من زندگی کنه ولی اون قبول نمی کرد ومی گفت از حرف مردم می ترسه..اما الان دیگه توی اون خونه نیست و به میل ِخودش تو ویلای شما مونده..
مطمئنا به خاطر ِهمون تعهد اونجا موندگار شده که من از شما می خوام این تعهد رو نادیده بگیرید و بذارید دلارام برگرده پیش ِ من..
با خشم دستامو روی میز کوبیدم و از جا بلند شدم..
کمی به جلو خیز برداشتم: اون دختر چه بخواد و چه نخواد به من تعهد داده و تو خونه ی من می مونه..حق نداره پاشو یه قدم دورتر از اون ویلا بذاره..
با عصبانیت ایستاد..
— ولی این کار ِ شما درست نیست..من مطمئنم شما به زور اونو نگه داشتید..من دلارام و خوب می شناسم..
میز و دور زدم و جلوش ایستادم..با سر انگشت به سینه ش زدم و گفتم: تو چی ازش می دونی؟..از من چی می دونی؟..کسی بهت گفته من اگه تصمیمی بگیرم حتی اگر زمین و زمان هم یکی بشن باز از تصمیمم بر نمی گردم؟..دلارام خدمتکار ِ منه و تا اخر عمرش هم تو خونه ی من می مونه..بهتره اینو تو گوشات فرو کنی..
یقه م و چسبید و با خشم فریاد زد: مگه اون دختر باهات چکار کرده که تا اخر عمرش باید نوکری ِ تو رو بکنه؟!..
دستاشو مشت کردم و پایین اوردم..با مشت محکمی که به صورتش زدم چرخید و محکم به دیوار خورد..
– برو بیرون..اگه بفهمم چه اینجا و چه جلوی خونه م مزاحمت ایجاد کردی بلایی به سرت میارم که تا اخر عمرت اسم اون دختر و فراموش کنی..
گوشه ی لبش پاره شده بود..با سر انگشت لمسش کرد ..
— باشه مهندس.. از اینجا میرم ولی کوتاه نمیام..دلارام باید با من
رمان گناهکار قسمت نهم
«آرشام»
-شیدا هیچ خوشم نمیاد تو محیط ِ شرکت باهام صمیمی برخورد کنی..می فهمی که چی میگم؟.. — درکت می کنم آرشام..می دونم رابطه ی ما باید تنها به خارج از شرکت محدود بشه و جلوی همکارا صورته خوشی نداره.. -بسیار خب پس دیگه تکرارش نکن.. و با لحنی اغواگرانه گفت: باور کن سخته عزیزم.. -رابطه ی دوستی ِ ما خیلی زود شکل گرفت..اینطور فکر نمی کنی؟!….. — نه..به نظرمن اگه همه چیز یهویی شد به این خاطر بوده که هر دو می خواستیم با هم باشیم..من از همون برخورده اول با تو فهمیدم می تونم بهت اعتماد کنم و این شد که انتخابت کردم..
– من چطور؟!..منم می تونم بهت اعتماد کنم؟!..
خندید و گفت: چرا اینو می پرسی آرشام؟!..خب این که معلومه..
– چی معلومه؟!..
— اینکه می تونی بهم اعتماد کنی..مطمئن باش..
دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد ..
تو دلم پوزخند زدم..
می تونست بازیگر ِ خوبی باشه..
رسیدیم جلوی شرکت..از اسانسور که بیرون امدیم بازوم و رها کرد و با فاصله ازم قدم برداشت..
با لبخند نگام کرد و وارد اتاقش شد ..
جلوی میز منشی ایستادم..
– چه خبر؟..کسی تماس نگرفت؟..
— چرا قربان..
– بسیار خب گزارش رو بیار تو اتاقم..
— چشم قربان ..فقط یه چیزی..
– بگو..
— یه آقایی اومدن تو اتاق ِمهمان منتظرتون هستن..
-کی؟!..خودشو معرفی نکرد؟!..
— نه قربان..گفتن شما می شناسیدشون..
— یعنی چی؟!..بدون اینکه خودش و معرفی کنه چطور گذاشتی تو اتاق مهمان منتظر باشه؟!..
با ترس به لکنت افتاد..
— بـ..به خدا گفتن شما می شناسیدشون و.. کار فوری باهاتون دارن..وگرنه من..
-نمی خواد اشتباهت و توجیه کنی..گزارش ِ کارا رو بذار رو میزم..
–چشم قربان..
وارد اتاق شدم..مردی پشت به در روی یکی از صندلیا نشسته بود..
به طرف میز رفتم و زمانی که روی صندلیم نشستم نگام به صورتش افتاد..
جدی من رو نگاه می کرد و در همون حال سرش و تکون داد..
–سلام اقای مهندس..به جا اوردین؟!..
پوزخند زدم وبه پشتی صندلیم تکیه دادم..یه دستمو گذاشتم روی میز و دست دیگرم و به صورتم کشیدم..
– چی می خوای؟!..چرا اومدی اینجا؟!..
— اومدم بهتون بگم دست از سر دلارام بردارید..
با اخم کمی به جلو خم شدم و هر دو دستم و روی میز گذاشتم..
– موضوع دلارام به تو چه ربطی داره اقـــای دکتــــر رادفـــر؟!..
— زندگی و اینده ی دلارام به تنهای کسی که مربوط میشه منم..دلارام برای من مهمه..خیلی مهم..
– مگه نسبت ِ تو باهاش چیه؟!..جز اینکه فقط پسر دایی ِمادرش هستی؟!..
— دلارام به جز من هیچ کسی رو نداره..نمی خوام از این بابت استفاده ی سو بکنید..
– کسی هم قصد نداره از اون سواستفاده ی بکنه..دلارام با میل ِخودش تو ویلای من موند..اون الان خدمتکار ِمنه و به من تعهد داره..
— می دونم..ازش خواستم قبول نکنه و همراهه من بیاد..ولی خودش نخواست..اون دختر ِپر دل و جراتی ِ..می تونه از حق ِ خودش دفاع کنه و اگه میگه نمیام و اینجا جام خوبه پس حتما همینطوره..
– پس دیگه چی می خوای؟..مگه نمیگی خودش می خواد، پس این حرفا واسه چیه؟!..
کمی مکث کرد..
— من دلارام و می خوام..بذارید بیاد پیش ِ من..وقتی پیش اون پیرمرد کار می کرد بهش اصرار کردم بیاد و با من زندگی کنه ولی اون قبول نمی کرد ومی گفت از حرف مردم می ترسه..اما الان دیگه توی اون خونه نیست و به میل ِخودش تو ویلای شما مونده..
مطمئنا به خاطر ِهمون تعهد اونجا موندگار شده که من از شما می خوام این تعهد رو نادیده بگیرید و بذارید دلارام برگرده پیش ِ من..
با خشم دستامو روی میز کوبیدم و از جا بلند شدم..
کمی به جلو خیز برداشتم: اون دختر چه بخواد و چه نخواد به من تعهد داده و تو خونه ی من می مونه..حق نداره پاشو یه قدم دورتر از اون ویلا بذاره..
با عصبانیت ایستاد..
— ولی این کار ِ شما درست نیست..من مطمئنم شما به زور اونو نگه داشتید..من دلارام و خوب می شناسم..
میز و دور زدم و جلوش ایستادم..با سر انگشت به سینه ش زدم و گفتم: تو چی ازش می دونی؟..از من چی می دونی؟..کسی بهت گفته من اگه تصمیمی بگیرم حتی اگر زمین و زمان هم یکی بشن باز از تصمیمم بر نمی گردم؟..دلارام خدمتکار ِ منه و تا اخر عمرش هم تو خونه ی من می مونه..بهتره اینو تو گوشات فرو کنی..
یقه م و چسبید و با خشم فریاد زد: مگه اون دختر باهات چکار کرده که تا اخر عمرش باید نوکری ِ تو رو بکنه؟!..
دستاشو مشت کردم و پایین اوردم..با مشت محکمی که به صورتش زدم چرخید و محکم به دیوار خورد..
– برو بیرون..اگه بفهمم چه اینجا و چه جلوی خونه م مزاحمت ایجاد کردی بلایی به سرت میارم که تا اخر عمرت اسم اون دختر و فراموش کنی..
گوشه ی لبش پاره شده بود..با سر انگشت لمسش کرد ..
— باشه مهندس.. از اینجا میرم ولی کوتاه نمیام..دلارام باید با من
۵۷۹.۸k
۲۸ خرداد ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.