*********************************************************
************************************************************
رمان گناهکار قسمت یازدهم
— باشه بهتون خوش بگذره..ایشاالله به سلامت برید و برگردید..
از میز که جدا شد نگاش کردم..به طرفم می اومد..جلوی روم که ایستاد نگامو از صورتش به یقه ی پیراهنش دوختم..یه پیراهن طوسی فوق العاده تیره..این چرا همیشه عزاداره؟!..یه بار ندیدم رنگ روشن بپوشه..همه ش تیره..
حتی رنگ دیوارای اتاقشم تیره ست…… بوی ادکلنش.. ت*ح*ر*ی*ک کننده نبود ولی تلخ بود..بوش معرکه ست و همینطورخاص.. — برات مهمه؟!.. با این حرفش که کاملا جدی بود نگام رنگ تعجب به خودش گرفت..زل زدم تو چشماش..اونم همینطور.. -چی برام مهمه؟!.. رک جوابمو داد: اینکه من به سلامت برگردم ویلا.. به من من افتادم.. -خب ..چیزه..من..من…. — تو چی؟!.. نفس عمیق کشیدم.. – خب هر کس دیگه ای هم بود ..حتما همین و می گفت.. –نه.. -چی نه؟!.. — هیچ کس تا حالا اینو بهم نگفته بود.. چشمام از تعجب گرد شد.. -واقعا؟!..آخه مگه میشه؟!.. سرشو تکون داد..اروم حرف می زد..ولی اخماش تو هم بود.. — تو اولین نفری.. – فکرنمی کردم اینو صادقانه بهم بگید.. –چطور؟!.. – خب ..از اونجایی که این مدت تونستم تا حدودی شما و اخلاقتون و بشناسم..یه جورایی انگار خیلی تودارید.. — اره ..ولی این حرف ِ من جزو تودار بودنم محسوب نمی شد..خواستم که دلیلش و بدونم.. – دلیلی نداشت..همینجوری گفتم.. پوزخند زد.. –همینجوری؟!.. نیم نگاهی به صورتم انداخت وپشتش و بهم کرد.. به تابلویی که روی دیوار بود خیره شد..تابلویی از منظره ی یه جنگل ِ تاریک..وهم برانگیز بود..ولی در عین حال که می تونست ترسناک باشه ستودنی هم بود..عاشق نقاشی بودم.. – هنوزم تصمیم داری به دیدن اون دکتره بری؟.. — منظورتون فرهاد ِ ؟!..اره باید ببینمش.. –چرا باید؟!.. – خب مدتیه ازش بی خبرم..اونم همینطور..نمیتونم اینو نادیده بگیرم.. برگشت..چشماشو خمار کرده بود.. — چرا برات مهمه که از نگرانی در بیاد؟!.. – چون فرهاد تنها کسی ِ که برام مونده..مثل برادرم دوسش دارم..حتی از برادر خودم بیشتر کمکم کرده.. ابروهاشو بالا برد و لباشو روی هم فشرد..چند لحظه مکث کرد و با نگاهش سرتا پام رو از نظر گذروند..و در اخر تو چشمام ثابت موند.. — انگار موضوع جالبتر از اون چیزیه که فکرشو می کردم.. – کدوم موضوع؟!.. — مهم نیست..فقط تو مطمئنی اون مرد حسش نسبت به تو متقابله؟!منظورم حس خواهر و برادری ِ.. با این حرفش بیش از پیش تعجب کردم.. -چرا باید اینا رو به شما بگم؟!.. چیزی نگفت..رفت و پشت میزش نشست.. توی این اتاق از تختخواب و اینه ی قدی خبری نبود..این اتاق درست مجاور اتاق خوابش بود..اتاقی که بی شباهت به اتاق کار نبود.. –ارسلان منو به همراه تو دعوت کرد..و می دونی که من جلوش وانمود کردم که تو معشوقه ی منی.. – اره خب ولی شایان حتما تا الان بهش گفته هیچی بین ما نیست.. — نه نگفته.. -مگه ممکنه؟!.. — من ازش خواستم که چیزی بهش نگه.. -خب چرا؟!..اون شیدا یا هر دختر دیگه ای نیست که بخواین به این بهانه دکش کنید.. — تو چیزی نمی دونی.. – حالا از من چی می خواین؟!.. بی مقدمه گفت: اینکه با من توی این سفر همراه باشی..در ظاهر به عنوان معشوقه نه..یک همراه.. که البته ارسلان جور دیگه ای فکر می کنه.. با شنیدن این حرف از دهان آرشام چند تا حس با هم هجوم اوردن طرفم.. تعجب.. ناراحتی.. عصبانیت.. وحتی خوشحالی.. که همه رو تو چندتا جمله سرش خالی کردم.. – اولا من قبول کردم فقط جلوی شیدا باهاتون همکاری کنم چون خودمم چشم دیدنشو نداشتم اونم واسه خاطره حرفایی که بهم زده بود و اینکه تموم مدت منو تحقیر می کرد.. دوما با کاری که اون شب کردید بهم ثابت شد هرکار بخواین می کنین و به هیچ وجه هم به طرف مقابلتون بها نمیدید که شاید اون از کارای شما خوشش نیاد یا تفکراتش یه چیزی خلافه ذهنیت و افکاره شما باشه.. خودش فهمید منظورم به بوسه ش ِاونم اونطور غیرمنتظره و.. لبخند کجی که روی لباش داشت پررنگتر شد.. با حرص ادامه دادم: سوما قبلا هم گفتم که من عروسکه خیمه شب بازی شما نیستم که به هر ساز شما برقصم و هرکار خواستید باهام بکنین..همون اولم گفتم من چطور دختریم و اخلاقم با دخترایی که دوره تون کردن کاملا فرق می کنه.. نفسمو که تموم مدت حبس کرده بودم تا بتونم پشت سر هم جملاتم رو ردیف کنم و تحویلش بدم رو دادم بیرون.. هیچی نمی گفت..فقط با همون لبخند کج که بی شباهت به پوزخند نبود منو نگاه می کرد.. رفتم سمت در و در همون حال گفتم: شبتون بخیر.. ولی با شنیدن صداش و حرفی که زد دستم رو دستگیره خشک شد.. — شاید با قبول این درخواست از جانب من بتونیم بر سر رفتن یا موندن تو اون هم توی این ویلا یه تصمیماتی بگیریم.. برگشتم طرفش..تعجب رو تو چشمام دید که سرشو تکون داد.. – منظورتون چیه؟!.. — فکر می کنم منظورم کاملا
رمان گناهکار قسمت یازدهم
— باشه بهتون خوش بگذره..ایشاالله به سلامت برید و برگردید..
از میز که جدا شد نگاش کردم..به طرفم می اومد..جلوی روم که ایستاد نگامو از صورتش به یقه ی پیراهنش دوختم..یه پیراهن طوسی فوق العاده تیره..این چرا همیشه عزاداره؟!..یه بار ندیدم رنگ روشن بپوشه..همه ش تیره..
حتی رنگ دیوارای اتاقشم تیره ست…… بوی ادکلنش.. ت*ح*ر*ی*ک کننده نبود ولی تلخ بود..بوش معرکه ست و همینطورخاص.. — برات مهمه؟!.. با این حرفش که کاملا جدی بود نگام رنگ تعجب به خودش گرفت..زل زدم تو چشماش..اونم همینطور.. -چی برام مهمه؟!.. رک جوابمو داد: اینکه من به سلامت برگردم ویلا.. به من من افتادم.. -خب ..چیزه..من..من…. — تو چی؟!.. نفس عمیق کشیدم.. – خب هر کس دیگه ای هم بود ..حتما همین و می گفت.. –نه.. -چی نه؟!.. — هیچ کس تا حالا اینو بهم نگفته بود.. چشمام از تعجب گرد شد.. -واقعا؟!..آخه مگه میشه؟!.. سرشو تکون داد..اروم حرف می زد..ولی اخماش تو هم بود.. — تو اولین نفری.. – فکرنمی کردم اینو صادقانه بهم بگید.. –چطور؟!.. – خب ..از اونجایی که این مدت تونستم تا حدودی شما و اخلاقتون و بشناسم..یه جورایی انگار خیلی تودارید.. — اره ..ولی این حرف ِ من جزو تودار بودنم محسوب نمی شد..خواستم که دلیلش و بدونم.. – دلیلی نداشت..همینجوری گفتم.. پوزخند زد.. –همینجوری؟!.. نیم نگاهی به صورتم انداخت وپشتش و بهم کرد.. به تابلویی که روی دیوار بود خیره شد..تابلویی از منظره ی یه جنگل ِ تاریک..وهم برانگیز بود..ولی در عین حال که می تونست ترسناک باشه ستودنی هم بود..عاشق نقاشی بودم.. – هنوزم تصمیم داری به دیدن اون دکتره بری؟.. — منظورتون فرهاد ِ ؟!..اره باید ببینمش.. –چرا باید؟!.. – خب مدتیه ازش بی خبرم..اونم همینطور..نمیتونم اینو نادیده بگیرم.. برگشت..چشماشو خمار کرده بود.. — چرا برات مهمه که از نگرانی در بیاد؟!.. – چون فرهاد تنها کسی ِ که برام مونده..مثل برادرم دوسش دارم..حتی از برادر خودم بیشتر کمکم کرده.. ابروهاشو بالا برد و لباشو روی هم فشرد..چند لحظه مکث کرد و با نگاهش سرتا پام رو از نظر گذروند..و در اخر تو چشمام ثابت موند.. — انگار موضوع جالبتر از اون چیزیه که فکرشو می کردم.. – کدوم موضوع؟!.. — مهم نیست..فقط تو مطمئنی اون مرد حسش نسبت به تو متقابله؟!منظورم حس خواهر و برادری ِ.. با این حرفش بیش از پیش تعجب کردم.. -چرا باید اینا رو به شما بگم؟!.. چیزی نگفت..رفت و پشت میزش نشست.. توی این اتاق از تختخواب و اینه ی قدی خبری نبود..این اتاق درست مجاور اتاق خوابش بود..اتاقی که بی شباهت به اتاق کار نبود.. –ارسلان منو به همراه تو دعوت کرد..و می دونی که من جلوش وانمود کردم که تو معشوقه ی منی.. – اره خب ولی شایان حتما تا الان بهش گفته هیچی بین ما نیست.. — نه نگفته.. -مگه ممکنه؟!.. — من ازش خواستم که چیزی بهش نگه.. -خب چرا؟!..اون شیدا یا هر دختر دیگه ای نیست که بخواین به این بهانه دکش کنید.. — تو چیزی نمی دونی.. – حالا از من چی می خواین؟!.. بی مقدمه گفت: اینکه با من توی این سفر همراه باشی..در ظاهر به عنوان معشوقه نه..یک همراه.. که البته ارسلان جور دیگه ای فکر می کنه.. با شنیدن این حرف از دهان آرشام چند تا حس با هم هجوم اوردن طرفم.. تعجب.. ناراحتی.. عصبانیت.. وحتی خوشحالی.. که همه رو تو چندتا جمله سرش خالی کردم.. – اولا من قبول کردم فقط جلوی شیدا باهاتون همکاری کنم چون خودمم چشم دیدنشو نداشتم اونم واسه خاطره حرفایی که بهم زده بود و اینکه تموم مدت منو تحقیر می کرد.. دوما با کاری که اون شب کردید بهم ثابت شد هرکار بخواین می کنین و به هیچ وجه هم به طرف مقابلتون بها نمیدید که شاید اون از کارای شما خوشش نیاد یا تفکراتش یه چیزی خلافه ذهنیت و افکاره شما باشه.. خودش فهمید منظورم به بوسه ش ِاونم اونطور غیرمنتظره و.. لبخند کجی که روی لباش داشت پررنگتر شد.. با حرص ادامه دادم: سوما قبلا هم گفتم که من عروسکه خیمه شب بازی شما نیستم که به هر ساز شما برقصم و هرکار خواستید باهام بکنین..همون اولم گفتم من چطور دختریم و اخلاقم با دخترایی که دوره تون کردن کاملا فرق می کنه.. نفسمو که تموم مدت حبس کرده بودم تا بتونم پشت سر هم جملاتم رو ردیف کنم و تحویلش بدم رو دادم بیرون.. هیچی نمی گفت..فقط با همون لبخند کج که بی شباهت به پوزخند نبود منو نگاه می کرد.. رفتم سمت در و در همون حال گفتم: شبتون بخیر.. ولی با شنیدن صداش و حرفی که زد دستم رو دستگیره خشک شد.. — شاید با قبول این درخواست از جانب من بتونیم بر سر رفتن یا موندن تو اون هم توی این ویلا یه تصمیماتی بگیریم.. برگشتم طرفش..تعجب رو تو چشمام دید که سرشو تکون داد.. – منظورتون چیه؟!.. — فکر می کنم منظورم کاملا
۴۰۲.۵k
۲۸ خرداد ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.