تو مال منی پارت ۸۹
که آخر های شب یهو صدای در اومد همه میدونستیم که جونگ کوکه و با عشق رفتیم و در رو باز کردیم و درست حدس زده بودیم خودش بود پریدم که بغلش کنم که رفت عقب با حالت تعجب نگاش کردم که جواب داد
کوک : اصلا حوصله ندارم
ا.ت : باشه ( ناراحت )
کوک رفت بالا داخل اتاقش و هیچ اهمیتی به ا.ت نداد ا.ت خیلی ناراحت شده بود و بغض بدی گلوش رو حصار کرده بود و این بغض از چشم مامان بزرگ دور نموند رفت سمت ا.ت و بهش گفت
م.ب : بهش حق بده ا.ت اون داره کار میکنه که نیاز های تو رو بر آورده کنه این خستگی کاره وگرنه تو میدونی که چقدر اون دوست داره
ا.ت : میترسم ازم خسته شده باشه مامان بزرگ
م.ب : ا.ت چرا باید از دختر خوشگل و پر شوری مثل تو خسته بشه وقتی آنقدر خوبی ها مطمئن باش وقتی خبر بچه رو بهش بگی خیلی خوشحال میشه ( قسمت بچه رو آروم گفت )
ا.ت تک خنده ای کرد و گفت
ا.ت : راست میگی تا یه هفته دیگه همه چیز رو بهش میگم
م.ب : اره منم موافقم
از زبان راوی
اون شب هم گذشت روز ها گذشت و بی محلی کوک به ا.ت بیشتر میشد و ا.ت میدید که کوک محلی بهش نمیزاره پس تصمیم گرفت که امشب به کوک بگه که بچه اون توی شکمش داره رشد میکنه با داهیون و هانول و مامان بزرگ همه چیز رو برنامه ریزی کرد
ویو ا.ت
چه لباس خوشگلی مطمئنم جونگ کوک با حرفی که میزنم از شادی بال در میاره خیلی ذوق دارم ( با ذوق و خوشحالی )
م.ب : ا.ت بدو بیا
ا.ت رفت پایین و گفت
ا.ت: بله
م.ب : ا.ت بیا بریم خونه بابا بزرگ کارمون داره
ا.ت : آخه الان
م.ب : گفت که بابد بریم خودم نمیدونم چرا دخترم متاسفم سری بعد
ا.ت : میرم لباسم رو عوض کنم ( ناراحت )
ا.ت لباسش رو عوض کرد و با مامان بزرگ رفت بیرون داهیون و هانول اومدن دنبالشون
و باهم به سمت خونه رفتن
پنج مین بعد
به خونه رسیدن رمز خونه رو زدن و وارد خونه شدن
همه جا تاریک بود که ا.ت داد زد
ا.ت : جونگ کوک اونجایی
که یهو ......
کوک : اصلا حوصله ندارم
ا.ت : باشه ( ناراحت )
کوک رفت بالا داخل اتاقش و هیچ اهمیتی به ا.ت نداد ا.ت خیلی ناراحت شده بود و بغض بدی گلوش رو حصار کرده بود و این بغض از چشم مامان بزرگ دور نموند رفت سمت ا.ت و بهش گفت
م.ب : بهش حق بده ا.ت اون داره کار میکنه که نیاز های تو رو بر آورده کنه این خستگی کاره وگرنه تو میدونی که چقدر اون دوست داره
ا.ت : میترسم ازم خسته شده باشه مامان بزرگ
م.ب : ا.ت چرا باید از دختر خوشگل و پر شوری مثل تو خسته بشه وقتی آنقدر خوبی ها مطمئن باش وقتی خبر بچه رو بهش بگی خیلی خوشحال میشه ( قسمت بچه رو آروم گفت )
ا.ت تک خنده ای کرد و گفت
ا.ت : راست میگی تا یه هفته دیگه همه چیز رو بهش میگم
م.ب : اره منم موافقم
از زبان راوی
اون شب هم گذشت روز ها گذشت و بی محلی کوک به ا.ت بیشتر میشد و ا.ت میدید که کوک محلی بهش نمیزاره پس تصمیم گرفت که امشب به کوک بگه که بچه اون توی شکمش داره رشد میکنه با داهیون و هانول و مامان بزرگ همه چیز رو برنامه ریزی کرد
ویو ا.ت
چه لباس خوشگلی مطمئنم جونگ کوک با حرفی که میزنم از شادی بال در میاره خیلی ذوق دارم ( با ذوق و خوشحالی )
م.ب : ا.ت بدو بیا
ا.ت رفت پایین و گفت
ا.ت: بله
م.ب : ا.ت بیا بریم خونه بابا بزرگ کارمون داره
ا.ت : آخه الان
م.ب : گفت که بابد بریم خودم نمیدونم چرا دخترم متاسفم سری بعد
ا.ت : میرم لباسم رو عوض کنم ( ناراحت )
ا.ت لباسش رو عوض کرد و با مامان بزرگ رفت بیرون داهیون و هانول اومدن دنبالشون
و باهم به سمت خونه رفتن
پنج مین بعد
به خونه رسیدن رمز خونه رو زدن و وارد خونه شدن
همه جا تاریک بود که ا.ت داد زد
ا.ت : جونگ کوک اونجایی
که یهو ......
- ۲۲.۳k
- ۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط