تو مال منی پارت ۸۸
ویو صبح
ا.ت و کوک صبح از خواب بلند شدن و هردو صبحونه خوردن کوک رفت سر کار و ا.ت هم توی خونه موند
چند ماه بعد
ویو ا.ت
توی این چند ماه رابطه من با کوک خیلی صمیمی تر شده بود و واقعا خوشحال بودم که با کوک ازدواج کردم من دیوانه وار عاشقش شده بودم ولی این چند روز کوک باهام خوب رفتار نمیکنه سرد و خشکه ولی مطمئنم که اگر این خبر رو بهش بدم خیلی خوشحال میشه
پایان ویو ا.ت
ا.ت : داهیون و هانول به نظرتون ریاکشنش چیه
داهیون : خیلی خوشحال میشه
ا.ت : میترسم خوشحال نشه
هانول : ا.ت آخه کی خبر بارداری زنش رو بفهمه خوشحال نمیشه ها
ا.ت : هیشششش آروم چرا داد میزنی
هانول : اون خوشحال میشه مطمئن باش ا.ت
داهیون : هانول راست میگه
بچه ها نشسته بودن که زنگ خونه به صدا در اومد ا.ت رفت و در رو باز کرد و با شخص رو به روش لبخندش محو شد
ا.ت : ت .ت تهیونگ( تعجب )
تهیونگ :میتونم بیام داخل
ا.ت : نه نمیشه نه تو به من و کوک خیانت کردی برو
تهیونگ : ا.ت باید یه چیزی راجب کوک بهت بگم
ا.ت : نکنه دوباره میخوای بین من و کوک فاصله بندازی برو
تهیونگ : ا.ت لطفا گوش کن ا.ت
ا.ت در بست و پشت در وایساد گفت
ا.ت : لطفا از زندگیم برو بیرون تو از بچگی پیشم بودی ولی با اون کارت منو ترک کردی و اعتماد من رو نسبت به خودت به صفر رسوندی
و از در فاصله گرفت و رفت پیش داهیون و هانول
داهیون : ا.ت الان کوک بهت زنگ زده بود
ا.ت : عه چی گفت
داهیون : گفت که فردا برمیگرده
ا.ت : واقعا ( ذوق )
داهیون : اره
ا.ت : بنظرت بهش بگم که حاملم
داهیون : نه الان نه میاد خونه خستس روز بعدش بگو
هانول : اره این جوری بهتره فردا چهارشنبه هست پنجشنبه ما شما دوتا رو دعوت میکنیم بیایید خونه بابا بزرگ
ا.ت لبخند از روی لبش پاک شد و گفت
ا.ت : بابا بزرگ ( ناراحت )
هانول : ا.ت سوپرایز میشه تو دیر تر میای و تا اون موقع مامان بزرگ وتو همه وسایل رو آماده میکنید بعدش میایید خونه بابا بزرگ و در میزنید ماهم در رو باز میکنیم و بعدش جونگ کوک رو صدا میزنیم بیاد و بعد تو و مامان بزرگ سوپرایزش میکنید
داهیون : اره فکر خوبیه
ا.ت : ولی بابا بزرگ
م.ب : نگران اون نباش اونش با من
ا.ت بر میگرده و با دیدن مامان بزرگ از خوشحالی میپره بالا و پایین
م.ب : هی دختر آروم برای بچه خطر ناکه
ا.ت رفت و مامان بزرگش رو بغل کرد
ا.ت : آخه نمیدونی مامانی چقدر از دیدنت خوشحال شدم
م .ب : منم همین طور
داهیون و هانول ، ا.ت و مامان بزرگ تا شب توی خونه ا.ت موندن و باهم کلی صحبت کردن و خندیدن که آخر های شب یهو ....
شرط ها
۵۳۵ فالور
۸۰ تا لایک
ا.ت و کوک صبح از خواب بلند شدن و هردو صبحونه خوردن کوک رفت سر کار و ا.ت هم توی خونه موند
چند ماه بعد
ویو ا.ت
توی این چند ماه رابطه من با کوک خیلی صمیمی تر شده بود و واقعا خوشحال بودم که با کوک ازدواج کردم من دیوانه وار عاشقش شده بودم ولی این چند روز کوک باهام خوب رفتار نمیکنه سرد و خشکه ولی مطمئنم که اگر این خبر رو بهش بدم خیلی خوشحال میشه
پایان ویو ا.ت
ا.ت : داهیون و هانول به نظرتون ریاکشنش چیه
داهیون : خیلی خوشحال میشه
ا.ت : میترسم خوشحال نشه
هانول : ا.ت آخه کی خبر بارداری زنش رو بفهمه خوشحال نمیشه ها
ا.ت : هیشششش آروم چرا داد میزنی
هانول : اون خوشحال میشه مطمئن باش ا.ت
داهیون : هانول راست میگه
بچه ها نشسته بودن که زنگ خونه به صدا در اومد ا.ت رفت و در رو باز کرد و با شخص رو به روش لبخندش محو شد
ا.ت : ت .ت تهیونگ( تعجب )
تهیونگ :میتونم بیام داخل
ا.ت : نه نمیشه نه تو به من و کوک خیانت کردی برو
تهیونگ : ا.ت باید یه چیزی راجب کوک بهت بگم
ا.ت : نکنه دوباره میخوای بین من و کوک فاصله بندازی برو
تهیونگ : ا.ت لطفا گوش کن ا.ت
ا.ت در بست و پشت در وایساد گفت
ا.ت : لطفا از زندگیم برو بیرون تو از بچگی پیشم بودی ولی با اون کارت منو ترک کردی و اعتماد من رو نسبت به خودت به صفر رسوندی
و از در فاصله گرفت و رفت پیش داهیون و هانول
داهیون : ا.ت الان کوک بهت زنگ زده بود
ا.ت : عه چی گفت
داهیون : گفت که فردا برمیگرده
ا.ت : واقعا ( ذوق )
داهیون : اره
ا.ت : بنظرت بهش بگم که حاملم
داهیون : نه الان نه میاد خونه خستس روز بعدش بگو
هانول : اره این جوری بهتره فردا چهارشنبه هست پنجشنبه ما شما دوتا رو دعوت میکنیم بیایید خونه بابا بزرگ
ا.ت لبخند از روی لبش پاک شد و گفت
ا.ت : بابا بزرگ ( ناراحت )
هانول : ا.ت سوپرایز میشه تو دیر تر میای و تا اون موقع مامان بزرگ وتو همه وسایل رو آماده میکنید بعدش میایید خونه بابا بزرگ و در میزنید ماهم در رو باز میکنیم و بعدش جونگ کوک رو صدا میزنیم بیاد و بعد تو و مامان بزرگ سوپرایزش میکنید
داهیون : اره فکر خوبیه
ا.ت : ولی بابا بزرگ
م.ب : نگران اون نباش اونش با من
ا.ت بر میگرده و با دیدن مامان بزرگ از خوشحالی میپره بالا و پایین
م.ب : هی دختر آروم برای بچه خطر ناکه
ا.ت رفت و مامان بزرگش رو بغل کرد
ا.ت : آخه نمیدونی مامانی چقدر از دیدنت خوشحال شدم
م .ب : منم همین طور
داهیون و هانول ، ا.ت و مامان بزرگ تا شب توی خونه ا.ت موندن و باهم کلی صحبت کردن و خندیدن که آخر های شب یهو ....
شرط ها
۵۳۵ فالور
۸۰ تا لایک
- ۱۰۰.۳k
- ۰۶ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۹۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط