نامه ایی برای پیرهن سرمه ایی تو
نامه ایی برای پیرهن سرمه اییِ تو
من تنها تر از همیشه نشستم کنار پنجره اتاقم و به این فکر میکنم که چرا
آسمونه شب ، درست رنگ پیرهنِ سرمه ایه توئه!
و به این فکر میکنم که رنگ سرمه ایی چقدر به آدم های ساده میاد و آدم های ساده چقدر توی لباس سرمه ایی به دل میشینن
آدم های ساده همون هایی هستن که یک تیکه از قلبشون رو توی چشماشون جا گذاشتن و تو قبل از اینکه چشماشون رو ببینی ، قلبشون رو خواهی دید
درست مثل سادگیِ پسرِ همسایه!
من مردونگی رو توی سادگی پسری با پیرهن سرمه ایی میبینم که امروز موهاشو ساده تر از هر روز شونه کرده و توی جیب سمت راستش قرآن جیبی و توی جیب سمت چپش کلید خونشون پیدا میشه ، پسری که پورشه سوار نمیشه و قدم زدن رو دوست داره ، صبح ها برای خرید نان از خونه بیرون میره ، گاهی برای مادرش از سر کوچه گل میخره و در تنهایی هاش به خدا فکر میکنه ،
پسری که با دیدن پسر بچه ها هیچ وقت لبخند رو فراموش نمیکنه ، کتونی مارک دار نداره و وقتایی که بارون میاد تنهایی به قدم زدن زیر بارون پناه میبره کسی که جای سپری کردن ساعت ها در کافی شاپ های گرون قیمت شهر ، تنها با یک فنجان چای و دو حبه قند از زندگی لذت میبره ،
دکمه ی پیراهن سرمه ایش رو خودش میدوزه و اصلا هم بازو نداره!
همون پسری ساده ایی که دلت به مردونگیش قرص باشه و برای مسافرت رفتن باهاش فقط فکر یک جفت کتونی راحت باشی ،
و به این فکر میکنم که
تو با این همه سادگی ، بستنی شکلاتی بیشتر دوست داری یا وانیلی؟
اما فکر کنم از خجالت آب بشم و هیچ وقت نتونم رو به روی تو و پیرهن سرمه ایت بشینم و به قلبت نگاه کنم
و همین باعث میشه که بعضی شبا کنار پنجره بشیم و به این فکر کنم که چرا آسمونه شب ، درست رنگ پیرهن سرمه ایه توئه... و توی دلم به کسایی که مردونگی رو به قطر بازو میدونن بخندم
مردونگی دقیقا همون لحظه ایه که تو خجالت میکشی به چشمای من نگاه کنی...
من تنها تر از همیشه نشستم کنار پنجره اتاقم و به این فکر میکنم که چرا
آسمونه شب ، درست رنگ پیرهنِ سرمه ایه توئه!
و به این فکر میکنم که رنگ سرمه ایی چقدر به آدم های ساده میاد و آدم های ساده چقدر توی لباس سرمه ایی به دل میشینن
آدم های ساده همون هایی هستن که یک تیکه از قلبشون رو توی چشماشون جا گذاشتن و تو قبل از اینکه چشماشون رو ببینی ، قلبشون رو خواهی دید
درست مثل سادگیِ پسرِ همسایه!
من مردونگی رو توی سادگی پسری با پیرهن سرمه ایی میبینم که امروز موهاشو ساده تر از هر روز شونه کرده و توی جیب سمت راستش قرآن جیبی و توی جیب سمت چپش کلید خونشون پیدا میشه ، پسری که پورشه سوار نمیشه و قدم زدن رو دوست داره ، صبح ها برای خرید نان از خونه بیرون میره ، گاهی برای مادرش از سر کوچه گل میخره و در تنهایی هاش به خدا فکر میکنه ،
پسری که با دیدن پسر بچه ها هیچ وقت لبخند رو فراموش نمیکنه ، کتونی مارک دار نداره و وقتایی که بارون میاد تنهایی به قدم زدن زیر بارون پناه میبره کسی که جای سپری کردن ساعت ها در کافی شاپ های گرون قیمت شهر ، تنها با یک فنجان چای و دو حبه قند از زندگی لذت میبره ،
دکمه ی پیراهن سرمه ایش رو خودش میدوزه و اصلا هم بازو نداره!
همون پسری ساده ایی که دلت به مردونگیش قرص باشه و برای مسافرت رفتن باهاش فقط فکر یک جفت کتونی راحت باشی ،
و به این فکر میکنم که
تو با این همه سادگی ، بستنی شکلاتی بیشتر دوست داری یا وانیلی؟
اما فکر کنم از خجالت آب بشم و هیچ وقت نتونم رو به روی تو و پیرهن سرمه ایت بشینم و به قلبت نگاه کنم
و همین باعث میشه که بعضی شبا کنار پنجره بشیم و به این فکر کنم که چرا آسمونه شب ، درست رنگ پیرهن سرمه ایه توئه... و توی دلم به کسایی که مردونگی رو به قطر بازو میدونن بخندم
مردونگی دقیقا همون لحظه ایه که تو خجالت میکشی به چشمای من نگاه کنی...
- ۶.۱k
- ۲۱ فروردین ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط