هزارمین قول انگشتی را به یاد اور ( پارت ۵)

ظرف زرد چوبه رو میذارم رو کابینت و سعی می‌کنم سرگیجه ی عجیبی رو کنترل کنم، به کابینت چنگ میزنم و به زور قرص ضد سردرد پیدا میکنم
یکی درمیارم و با آب شیر ظرف شویی میدم پایین
نفس نفس میزنم ،این دیگه چه کوفتیه افتاده به جونم؟
ولش کن شاید ...نمیدونم...فقط حس میکنم این چیز ها.....
چیزی نیستن که دنبالشون رو بگیرم ،یه حسی بهم میگه عین بازی بازی آتیش میمونه
دوباره به ظرف زرد چوبه نگاه میدم
یه چیزی عین عکس جلوی چشمم ظاهر میشه دقیقا روی ظرف زرد چوبه
ظرف سفالی کوچیکی که چپ شرع و زرد چوبه ها ریختن روی خاک رس..
اینا چین ؟واقعا اینا چه معنی میدن ؟ واقعا مغزم نمیکشه
سعی می‌کنم آشپزی رو ادامه بدم و شامم رو درست میکنم، زمزمه ها قطع شدن اما نیوز ها نه
آخر شب روی مبل ولو میشم و سریال تلویزیون رو نگاه میکنم ،دارم سعی می‌کنم بفهمم این مشکل راه حلش چیه ؟
صدایی ته مغزم میگه پیش رو نگیرم
🩵ویو سومی میرسم خونه ، کیفم رو میندازم روی مبل سفید رنگ و خودمم کنارش ولو میشم ،روز اول خیلی خوب بود
یه دوست پیدا کردم ،ناجون اوپا مثل همیشه هوام رو داره و تونستم با پسری که توی دانشگاه به سلام هیچ کس جواب نمیده یه زره نزدیک بشم
هرچند اون واقعا پسر مغروریه ولی خب..نمیدونه من میدونم اون از درون خیلی مهربونه
وقتی رفتم و خودم رو معرفی کنم ،دست هاش رو دیدم کل ساعد دست هاش رنگ روغن بود ،از ظاهرش معلومه توی هنر دنبال درمانه،دنبال راه فرار ،حتی اگر بدنش رنگی بشه ، من دنبال چیم؟دنبال اینم که تو خانواده ای که توش جایگاهی ندارم خودی نشون بدم ،تا بتونم انتقام مادرم بگیرم
خودم رو از فکر امروز میکشم بیرون
دوش کوتاهی میگیرم موهام رو خشک میکنم و یه تیشرت ساده ی سرمه ای با شلوار اسلش مشکی میپوشم
میرم توی اشپز خونه چایی ساز رو روشن میکنم و کیک شکلات خیسی که چند رور پیش گرفتک رو از یخچال درمیارم که زنگ در میخوره
آیفون رو نگاه میکنم و لبخندم عمیق تر میشه نامجونه،با همون موهای مشکی و چال گونه هاش و مثل همیشه یه کادو تو دستشه ،آیفون رو برمیدارم و با خودم میگم کاش به جای برادر ناتنیم ، برادر واقعیم بود :《بله آقا؟》
نامجون:《ببخشید خانم چو ،میشه در رو باز کنید ،دل تو دلم نیست دونسنگم رو ببینم ،بدو بیشتر از این شیطونی نکن 》
خنده ای میکنم و در رو میزنم خودم رو تو آینه نگاه میکنم و بعد در رو باز میکنم نامجون میرسه بالا پاکت سفید رنگ تو دستش رو میگیره جلوم و تعظیم میکنه:《برای دونسگ عزیزم 》
《چرا انقدر زحمت کشیدی ..هر دفعه شرمنده ام میکنی ،بیا تو 》
همون طور که کفش هاش رو درمی‌آورد و دمپایی های مشکی سایز ۴۳ اش رو می‌پوشید گفت:《این فقط یه کادوعه برای روز اول دانشگاه 》
میشینه رو مبل میرم تو اشپز خونه و شروع میکنم چایی ریختن:《واقعا ممنونم که برام انتقالی گرفتی ,نمیدونم چطوری جبران کنم 》
سینی چایی رو برمیدارم و کنارش میشینم ، لبخندی میزنه و دست های ریز نقشم رو میگیره ،ماه گرفتگی سرخ رنگم زیر درست های مردونه اش پنهون میشه :《خواهری..من وقتی ۱۸سالت بود بهت چی گفتم ؟گفتم نمیذارم کسی اذیتت کنه پس اصلا فکرش رو نکن میذارن تو دانشگاهی بمونی که میخوان اذیتت کنن،اینحا خودم حواسم بهت هست ،و همین طور دوستم 》
《دوستت؟》
《اره دیگه، جین ،همون که امروز کمکت کرد کلاست رو پیدا کنی》
《تو از کجا ..》
《نگران نباش پسر خوبیه ،مهربونه و قصد و قرض بد نداره بعدشم از تو کلاسم دیدم داری ازش کمک میخوای ...و اینکه ...》
سرش رو تکون میده موهای مشکی رنگش که با تک و توک های موهای سفید قاطی شده رو تکون میخوره
《موضوع چیه؟》
《خب...پدر...سرطانش..پیشرفت کرده ..تقربیا طبق گفته ی دکترا ، حتی اگر بفرستیمش آمریکا کاری ازشون برنمیاد 》
کل زندگیم تا۱۸ سالگیم سوالم این بود :[پدرم کیه؟ ]
دیدگاه ها (۳)

هزارمین قول انگشتی را به یاد اور پارت ۶

hi

سعی کردم مغز خودم رو درگیر سوالی که روی مغزم حک شده دور باشم...

هزارمین قول انگشتی را به یاد اور پارت ۳

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط