Blue light, black shadow

Part 3
هیونجین بعد از خدمتکار قبلیش باید به فکر داشتن یه خدمتکار شخصی جدید می‌شد و الان تنها چیزی که باید ذهنش درگیرش باشه همینه. به خدمتکار کنار درس اشاره کرد تا بیاد.
~:بله آقا؟
-:یه پست ی چیزی درست کن که ما به یه خدمتکار شخصی نیاز داریم...
~:بله حتما قربان، امر دیگه ای نیست...
-:به محض ثبت نام کردن تک تکشون رو بیار خودم ببینمشون...
~:بله...
و فورا پایین رفت تا کار ها رو انجام بده.‌..
هیونجینم وقتش رو صرف انتخاب لباس برای فردا کرد...
----
۶:۰۰ صبح با صدای آلارم گوشیش بیدار شد و رفت و یه دوش پنج دقیقه ای گرفت و بعد از خشک شدن بدن و موهاش، بلیز سفید و کت شلوار مشکیش رو با یه کراوات مشکی ست کرد و کفش چرم نو و گرون قیمتشو پوشید و یه ساعت نقره ای انداخت...
رفت و وارد اتاق کار پدرش که الان برای اون بود شد و پشت میز روی صندلی نشت و بلا فاصله...
~:قزبان، یک نفر اومده...
-:بگو بیاد داخل...
با وارد شدن پسر، نفسش بند اومد... اون یه آدم نبود... یه فرشته بود... برای نجات... ولی خود هیونجین هنوز خبر نداشت...
_________________________________
دوستان نگران کوتاهیش نباشین الان پارت چهار هم می‌زارم...