Blue light, black shadow

Part 2
فلش بک به سه سال پیش:

هیونجین ۱۵ ساله مثل همیشه از مدرسه با ماشین برگشته بود و به خونه اومده بود و دوباره با صورت های در هم رفته پدر و مادرش روبه‌رو شده بود... نیاز نبود بپرسه چی شده... میدونستم اون دوتا دوباره با هم دعوا کردن و بدون زدن هیچ حرفی با عجله وارد اتاقش شد... مادرش رو دوست داشت... ولی از پدرش بدش نیومد... پدرش سر معامله ها و اتشی که برای پول داشت، اصلا به اونا اهمیت نمی‌داد و وقتی هم که خونه بود بی دلیل به یه چیز کوچیکی گیر میداد و دعوا راه مینداخت... اون دیگه اصلا پدرش رو نمی‌شناخت... اون مرد برای هیونجین مثل یه غریبه دردسر ساز بود که فقط گاهی میومد خونه و حال اون و مادرش رو خراب میکرد... اون روزش مثل همه‌ی روز ها کسل کننده گذشت... ولی صبح فردا... با صدای بسته شدن در خونه از خواب پرید و بدون اینکه بفهمه چرا سریع به سمت در رفت و بازش کرد و با صورت پدرش برخورد کرد
-:س-سلام...
£:سلام...
-:مامان کو...
£:مادرت دیگه با ما زندگی نمیکنه، فقط منم و تو..‌‌.
-:چ-چی...
£:ما از هم طلاق گرفتیم... باهاش کنار بیا...
و بدون توجه به کندی که به روز پسرش زده بود از خونه خارج شد...
مادرش دیگه نبود... دیگه نمیتونست ببینتش... تنها عضو خونی خانواده که دوستش داشت باهاش راحت بود دیگه نبود اون نمیتونست دیگه اون عمارت رو یک خونه حساب کنه... بیشتر شبیه یه زندان یا شکنجگاه بود تا یه خونه.‌..

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
دوستان ببخشید کوتاه بود... بخاطر این که متنم بلند تر می‌بود نمی‌تونستم براتون بزارم..‌.
دیدگاه ها (۱۱)

Blue light, black shadow

دوستان پارت چاهارو‌ نمیزارم تا حرستون در بیاد😈... البته فیکم...

Blue light, black shadow

من اومدم خیلی خوش اومدم...

سناریو جدید ! (درخواستی)

خدمتکاره عمارت ارباب پارت معرفی

جیمین فیک زندگی پارت ۹۳#

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط