Blue light, black shadow
Part 1
فیلیکس:+
هیونجین:-
خدمتکار:~
پدر هیونجین:£
مادر هیونجین:§
بنگ چان:^
سونگمین:°
اول صبح، نزدیک ساعتهای ۶:۳۰ چشماشو با برخورد نور سرد و بی روح سفیدی که از لایه پرده ها بیرون اومده بود باز کرد. به محض نشستن، تمام افکار بی هوده و رو موخش دوباره شروع به فریاد داخل مغزش کردن... سرش دیگه داشت سوت میکشید... با دو دست سرش رو گرفته بود که با صدای پشت در، اون صدای صوت مزخرف قطع شد و رشته افکارش پاره شد... در رو باز کرد، با چهره پیر و مهربون و آشنای یک زن برخورد کرد... اون خدمتکار همیشگیش بود که دیگه وقتش بود که بره و هیونجین خیلی از این موضوع خوشحال نبود...
~:آقا، اومدم بهتون بگم که من دیگه دارم میرم... امیدوارم به اندازه کافی براتون بدرد بخور بوده باشم...
-:این چه حرفیه آجوما، تو بهترینی، هروقت خواستی بیای قدمت رو چشمام، در این عمارت همیشه به روت بازه...
هیونجین، پیرزن رو در آغوش گرفت و تا در خروجی حیاط بزرگ عمارت، همراهیش کرد، به راننده گفت زن رو به مقصدش برسونه و برگرده...
هیونجین تازه یکی دو ماه پیش پدرش رو از دست داده بود حالا کل ارث پدرش به اون میرسید... اون اصلا از مرگ پدرش ناراحت نبود... پدرش تنها عضو خانواده بود که هیونجین ازش متنفر بود... کدوم خانواده... الان دیگه خانواده کوچیکی هم که داشت از بین رفت...بزارین براتون تعریف کنم که چرا از پدرش انقدر تنفر داره...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خب خب عشقای من که اصلا بهم اهمیت نمیدین😎
من از پارت سه فیلیکس رو وارد ماجرا میکنم نگران نباشید😌👌🏻
فیلیکس:+
هیونجین:-
خدمتکار:~
پدر هیونجین:£
مادر هیونجین:§
بنگ چان:^
سونگمین:°
اول صبح، نزدیک ساعتهای ۶:۳۰ چشماشو با برخورد نور سرد و بی روح سفیدی که از لایه پرده ها بیرون اومده بود باز کرد. به محض نشستن، تمام افکار بی هوده و رو موخش دوباره شروع به فریاد داخل مغزش کردن... سرش دیگه داشت سوت میکشید... با دو دست سرش رو گرفته بود که با صدای پشت در، اون صدای صوت مزخرف قطع شد و رشته افکارش پاره شد... در رو باز کرد، با چهره پیر و مهربون و آشنای یک زن برخورد کرد... اون خدمتکار همیشگیش بود که دیگه وقتش بود که بره و هیونجین خیلی از این موضوع خوشحال نبود...
~:آقا، اومدم بهتون بگم که من دیگه دارم میرم... امیدوارم به اندازه کافی براتون بدرد بخور بوده باشم...
-:این چه حرفیه آجوما، تو بهترینی، هروقت خواستی بیای قدمت رو چشمام، در این عمارت همیشه به روت بازه...
هیونجین، پیرزن رو در آغوش گرفت و تا در خروجی حیاط بزرگ عمارت، همراهیش کرد، به راننده گفت زن رو به مقصدش برسونه و برگرده...
هیونجین تازه یکی دو ماه پیش پدرش رو از دست داده بود حالا کل ارث پدرش به اون میرسید... اون اصلا از مرگ پدرش ناراحت نبود... پدرش تنها عضو خانواده بود که هیونجین ازش متنفر بود... کدوم خانواده... الان دیگه خانواده کوچیکی هم که داشت از بین رفت...بزارین براتون تعریف کنم که چرا از پدرش انقدر تنفر داره...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خب خب عشقای من که اصلا بهم اهمیت نمیدین😎
من از پارت سه فیلیکس رو وارد ماجرا میکنم نگران نباشید😌👌🏻
- ۲.۲k
- ۱۸ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط