DARK LIKE BLACK
#DARK_LIKE_BLACK
part 65
+ عوضی این چ شوخی مسخره ای بود
+ خفه شو بیشعور کار من نبود
+ لازم نکرده منو بترسونی این بازی مسخره رو هم تموم کن
+ چی داری میگی خودتو ب اون راه نزن از کجا معلوم همش نقشه خودت نیست واسه ی اینکه منو اسکل کنی!
+ واسه ی خودت چرت و پرت نگو کدوم نقشه ؟؟
+ ینی میخوای بگی تو در کمد رو روی من قفل نکردی ؟!
+ چی ؟!
+ ته اینقدر مسخره بازی در نیار تمومش کن و بیا از اینجا بریم
+ رکیتا داری منو میترسونی درست بگو چ بلایی سرت امد
+ یعنی تو صدای جیغ های منو نشنیدی ؟!
+. فکر کردم خوراکی پیدا کردی
+ وای ته تو خیلی خنگی
مشغول بحث و دعوا بودیم که از اعصبانیت تهیونگ رو حل دادم ته افتاد روی زمین ولی زمین دهن باز کرد و ته رو خورد از این آشغال دونی توقع بیشتر از این هم نمیشد داشت نگران ته رو صدا کردم ولی جوابم رو نداد پام رو محکم ب زمین زدم تا شاید صدای پام رو بشنوه ولی زیر پام خالی شد
« ۱۰ دقیقه ی بعد »
با سر درد چشمان رو باز کردم ب اطراف نگاه کردم یکم که گذشت یادم افتاد که چه اتفاقی افتاده اسم تهیونگ امد توی ذهن سریع از روی زمین بلند شدم هنوز چند قدم برنداشته بودم کهصدای ته رو پشت سرم شنیدم که گفت :
+ از این طرف بیا
ب حرفش گوش کردم و دنبالش رفتم ی سالن طولانی توی اون زیر زمین بود که کلی وسایل و لباس اونجا بود به دیوار نگاه کردم چیزی معلوم نبود از ته خواهش کردم گوشیش رو بهم بده نور چراغ قوه گوشی رو روی دیوار گرفتم همش عکس بود توی همه ی عکس کسی بود ک صورتش قیچی شده بود و معلوم نبود کیه اما شخص دیگه ای توی عکس ها بود که خیلی خوب میشناختمش... اون مارنی بود
منو تهیونگ هردمون با دیدن اون عکس ها شوکه شده بودیم یکم ک جلو تر رفتیم ته سالن ی نور دیدم داشتم به سمتش میرفتم که تهیونگ دستم رو گرفت و گفت :
+ جلو تر نرو خطرناکه
خواستم جوابش رو بدم که....
تهیونگ :
رکیتا خواست حرفی بزنه که انگار از گفتنش پشیمون شد و با چهره ای بی روح به من خیره شده بود چهرش خیلی ترسناک شده بود خواستم صداش بزنم که انگار متوجه شد که دستش رو روی لب هام گذاشت و گفت :
+ گفته بودم نوبت منم میرسه
چهرش خیلی ترسناک شده بود اصلا نمیتونستم حرف بزنم انگار یچیزی داشت منو خفه میکرد که دوباره رکیتا ادامه داد :
بالاخره... مچشونو گرفتم...
و بعد ی لبخند کج زد دستش رو از روی لب هام برداشت و گفت :
+ گوش کن.... میشنوی مگه نه ؟! ما موفق شدیم
هرچی دقت کردم صدایی نشنیدم و این داشت منو میترسوند دستش رو به نشونه ی اینکه ساکت باشم جلوی صورتش گرفت ی سنگ از روی زمین برداشت و آروم زمزمه کرد :
+ نه... ما موفق نشدیم... من موفق شدم من با یه تیر دو نشون رو زدم
+ رکیتا من دارم میترسم تمومش کن
نظررررر
part 65
+ عوضی این چ شوخی مسخره ای بود
+ خفه شو بیشعور کار من نبود
+ لازم نکرده منو بترسونی این بازی مسخره رو هم تموم کن
+ چی داری میگی خودتو ب اون راه نزن از کجا معلوم همش نقشه خودت نیست واسه ی اینکه منو اسکل کنی!
+ واسه ی خودت چرت و پرت نگو کدوم نقشه ؟؟
+ ینی میخوای بگی تو در کمد رو روی من قفل نکردی ؟!
+ چی ؟!
+ ته اینقدر مسخره بازی در نیار تمومش کن و بیا از اینجا بریم
+ رکیتا داری منو میترسونی درست بگو چ بلایی سرت امد
+ یعنی تو صدای جیغ های منو نشنیدی ؟!
+. فکر کردم خوراکی پیدا کردی
+ وای ته تو خیلی خنگی
مشغول بحث و دعوا بودیم که از اعصبانیت تهیونگ رو حل دادم ته افتاد روی زمین ولی زمین دهن باز کرد و ته رو خورد از این آشغال دونی توقع بیشتر از این هم نمیشد داشت نگران ته رو صدا کردم ولی جوابم رو نداد پام رو محکم ب زمین زدم تا شاید صدای پام رو بشنوه ولی زیر پام خالی شد
« ۱۰ دقیقه ی بعد »
با سر درد چشمان رو باز کردم ب اطراف نگاه کردم یکم که گذشت یادم افتاد که چه اتفاقی افتاده اسم تهیونگ امد توی ذهن سریع از روی زمین بلند شدم هنوز چند قدم برنداشته بودم کهصدای ته رو پشت سرم شنیدم که گفت :
+ از این طرف بیا
ب حرفش گوش کردم و دنبالش رفتم ی سالن طولانی توی اون زیر زمین بود که کلی وسایل و لباس اونجا بود به دیوار نگاه کردم چیزی معلوم نبود از ته خواهش کردم گوشیش رو بهم بده نور چراغ قوه گوشی رو روی دیوار گرفتم همش عکس بود توی همه ی عکس کسی بود ک صورتش قیچی شده بود و معلوم نبود کیه اما شخص دیگه ای توی عکس ها بود که خیلی خوب میشناختمش... اون مارنی بود
منو تهیونگ هردمون با دیدن اون عکس ها شوکه شده بودیم یکم ک جلو تر رفتیم ته سالن ی نور دیدم داشتم به سمتش میرفتم که تهیونگ دستم رو گرفت و گفت :
+ جلو تر نرو خطرناکه
خواستم جوابش رو بدم که....
تهیونگ :
رکیتا خواست حرفی بزنه که انگار از گفتنش پشیمون شد و با چهره ای بی روح به من خیره شده بود چهرش خیلی ترسناک شده بود خواستم صداش بزنم که انگار متوجه شد که دستش رو روی لب هام گذاشت و گفت :
+ گفته بودم نوبت منم میرسه
چهرش خیلی ترسناک شده بود اصلا نمیتونستم حرف بزنم انگار یچیزی داشت منو خفه میکرد که دوباره رکیتا ادامه داد :
بالاخره... مچشونو گرفتم...
و بعد ی لبخند کج زد دستش رو از روی لب هام برداشت و گفت :
+ گوش کن.... میشنوی مگه نه ؟! ما موفق شدیم
هرچی دقت کردم صدایی نشنیدم و این داشت منو میترسوند دستش رو به نشونه ی اینکه ساکت باشم جلوی صورتش گرفت ی سنگ از روی زمین برداشت و آروم زمزمه کرد :
+ نه... ما موفق نشدیم... من موفق شدم من با یه تیر دو نشون رو زدم
+ رکیتا من دارم میترسم تمومش کن
نظررررر
۱۶.۵k
۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.