درخواستی

#درخواستی
#سونگمین
#یکپاتی_یا_چندپارتی
.
.
.
.
.

هوای سالن پر از رایحه‌ی گل‌های سفید بود، اما قلبت مثل طوفان می‌تپید. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردی روزی روبه‌روی کسی بایستی که تا دیروز فقط از صفحه‌ی نمایش می‌شناختی‌اش.

سونگمین، در کت مشکی ساده‌اش، آرام کنارت ایستاده بود. نگاهش خونسرد به نظر می‌رسید، اما وقتی دست‌هایتان برای گرفتن حلقه نزدیک شد، انگشتانش لرزیدند؛ دقیقاً مثل تو.

«نگران نباش، فقط یه قرارداد چند‌ماهه‌ست…» زیر لب گفت، اما صدایش لرزشی داشت که شاید خودش هم متوجهش نشده بود.

با گذشت روزها، گفتگوهای سرد و رسمی‌تان کم‌کم با شوخی‌های کوتاه و لبخندهای نیمه‌پنهان جایگزین شد. و تو فهمیدی شاید بعضی از اجبارها، تقدیرهای پنهانی‌اند که منتظرند به عشق تبدیل شوند

هفته‌ها از آن مراسم عجیب گذشت. زندگی مشترک شما شبیه یک باله‌ی دو نفره‌ی کاملاً هماهنگ و در عین حال کاملاً مصنوعی بود. شما در عمارت بزرگ، در دو سوی یک میز شام بزرگ، روزهایتان را می‌گذراندید. او مشغول کار بود، و تو سعی می‌کردی با کتاب‌ها و یادداشت‌هایت سرگرم باشی.

یک شب بارانی، صدای موسیقی کلاسیک از اتاق نشیمن به گوشت رسید. با احتیاط وارد شدی. سونگمین روی کاناپه لم داده بود، هدفون بزرگی روی گوش‌هایش و بدون توجه به کت و شلوار رسمی‌اش، با چشمانی بسته غرق در موسیقی بود. در دستش یک خودکار قدیمی بود و با یک دفترچه موسیقی درگیر بود.

نزدیکش شدی. ناگهان متوجه حضورت شد و هدفون را برداشت. چشمانش – که همیشه پشت دیواری از خونسردی پنهان بودند – حالا کمی نرم‌تر شده بودند.

«چیزی شده؟» صدایش عادی بود، اما لحنش کمی آسیب‌پذیر بود.

«نه… فقط صدای موسیقی‌ات قشنگ بود. تو… آهنگ می‌سازی؟»

سونگمین لبخند کوچکی زد، لبخندی که خیلی نادر و ارزشمند بود. «فقط تلاش می‌کنم نُت‌ها رو به جایی برسونم که آرامش داشته باشم. سخت‌تر از چیزیه که فکر می‌کنی.»

«منم فکر می‌کردم فقط یه خواننده‌ی بزرگ بودی، ولی الان می‌بینم پشت این همه شهرت، یه هنرمند واقعاً درگیر هستی.»

این لحظه‌ی کوچکِ صادقانه، چیزی را در هر دوی شما شکست. او قلمش را کنار گذاشت و برای اولین بار در خانه، به جای فاصله‌ی فیزیکی، فاصله‌ی عاطفی بینتان کم شد.

«خب، شاید منم باید از این فضای خشک و رسمی فاصله بگیرم.» سونگمین از جا برخاست و به سمت پیانوی قدیمی گوشه‌ی اتاق رفت. «می‌خوای یه چیزی از این آهنگ‌های قدیمی منو بشنوی؟»

تو سرت را به نشانه‌ی تأیید تکان دادی. همان‌طور که انگشتانش روی کلیدها می‌رقصیدند و ملودی‌ای آرام و غمگین در فضا پخش می‌شد، فهمیدی که این اجبار، شاید بهترین شانسی بود که هرگز انتظارش را نداشتی؛ فرصتی برای کشف روح هنرمندی که پشت نقاب یک آیدل، پنهان شده بود.

(بابت ریدن به فیک متاسفم)
دیدگاه ها (۴)

#سناریو#درخواستی#استری_کیدز.وقتی وحشیانه بوسشون میکنیم...چان...

صبر کنینچرا اینقدر کیوتجنیییییسسسسییییی قوبونت برمممممم اوخو...

﷽‌#آقاجان🍃🍂کم کم دلم از این و از آن سیر می شودبا نام مهربان ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط