رمان یادت باشد ۱۸
#رمان_یادت_باشد #پارت_هجدهم
بیشتر او صحبت میکرد و من شنونده بودم یا نهایتا با چند کلمه ی کوتاه جواب می دادم، انگار خودش هم متوجه سکوتم شده بود، پرسید: «شما سوالی نداری؟ اگه چیزی براتون مهمه بپرسید.» برایم درس خواندن مهم بود. گفتم: «من تازه دانشگاه قبول شدم. اگه قرار بر وصلت شد، شما اجازه میدین ادامه تحصیل بدم و اگر جور شد سر کار برم؟»، حمید گفت: «مخالف درس خوندن شما نیستم، ولی واقعیتش رو بخوای، به خاطر فضای نامناسب بعضی دانشگاه ها دوست ندارم خانمم دانشگاه بره. البته مادرم با من صحبت کرده بود و گفته که شما به درس علاقه داری. از روی اعتماد و اطمینانی که به شما دارم اجازه میدم دانشگاه برین. سر کار رفتن هم به انتخاب خودتون، ولی نمی خوام باعث بشه به زندگی لطمه وارد بشه .» با شنیدن صحبت هایش گفتم: «مطمئن باشید من به بهترین شکل جواب این اعتماد شما رو میدم. راجع به کار هم من خودم محیط مردونه رو نمی پسندم. اگر محیط مناسبی بود میرم، ولی اگه بعدا بچه دار بشم و ثانیه ای حس کنم همسر یا فرزندم به خاطر سر کار رفتنم اذیت می شن، قول میدم دیگه نرم.» اکثر سوال هایی که حمید پرسید را نیازی ندیدم من هم بپرسم. از بس در این مدت ننه از حمید گفته بود، جواب همه ی آن هارا می دانستم. وسط حرف ها پرسیدم: «شما کار فنی بلدین؟» حمید متعجب از سوال من گفت: «در حد بستن لامپ بلدم!» گفتم : «در حدی که واشر شیر آب رو عوض کنین چطور؟» گفت: «آره، خیالتون راحت. دست به آچارم بد نیست، کار رو راه میندازم.» مسئله ای من را درگیر کرده بود. مدام در ذهنم بال و پایین می کردم که آن را مطرح کنم دلم را به دریا زدم و پرسیدم : «ببخشید این سوال رو میپرسم، چهره ی من مورد پسند شما هست یا نه؟!»
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #عاشقانه_مذهبی #سبک_زندگی #یادت_باشه
بیشتر او صحبت میکرد و من شنونده بودم یا نهایتا با چند کلمه ی کوتاه جواب می دادم، انگار خودش هم متوجه سکوتم شده بود، پرسید: «شما سوالی نداری؟ اگه چیزی براتون مهمه بپرسید.» برایم درس خواندن مهم بود. گفتم: «من تازه دانشگاه قبول شدم. اگه قرار بر وصلت شد، شما اجازه میدین ادامه تحصیل بدم و اگر جور شد سر کار برم؟»، حمید گفت: «مخالف درس خوندن شما نیستم، ولی واقعیتش رو بخوای، به خاطر فضای نامناسب بعضی دانشگاه ها دوست ندارم خانمم دانشگاه بره. البته مادرم با من صحبت کرده بود و گفته که شما به درس علاقه داری. از روی اعتماد و اطمینانی که به شما دارم اجازه میدم دانشگاه برین. سر کار رفتن هم به انتخاب خودتون، ولی نمی خوام باعث بشه به زندگی لطمه وارد بشه .» با شنیدن صحبت هایش گفتم: «مطمئن باشید من به بهترین شکل جواب این اعتماد شما رو میدم. راجع به کار هم من خودم محیط مردونه رو نمی پسندم. اگر محیط مناسبی بود میرم، ولی اگه بعدا بچه دار بشم و ثانیه ای حس کنم همسر یا فرزندم به خاطر سر کار رفتنم اذیت می شن، قول میدم دیگه نرم.» اکثر سوال هایی که حمید پرسید را نیازی ندیدم من هم بپرسم. از بس در این مدت ننه از حمید گفته بود، جواب همه ی آن هارا می دانستم. وسط حرف ها پرسیدم: «شما کار فنی بلدین؟» حمید متعجب از سوال من گفت: «در حد بستن لامپ بلدم!» گفتم : «در حدی که واشر شیر آب رو عوض کنین چطور؟» گفت: «آره، خیالتون راحت. دست به آچارم بد نیست، کار رو راه میندازم.» مسئله ای من را درگیر کرده بود. مدام در ذهنم بال و پایین می کردم که آن را مطرح کنم دلم را به دریا زدم و پرسیدم : «ببخشید این سوال رو میپرسم، چهره ی من مورد پسند شما هست یا نه؟!»
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #عاشقانه_مذهبی #سبک_زندگی #یادت_باشه
۱۰.۸k
۱۵ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.