رمان یادت باشد ۱۷
#رمان_یادت_باشد #پارت_هفدهم
امکان داره شما اذیت بشی.» حمید که انگار متوجه قصد من از این حرف ها شده بود، گفت: «شما هر چقدر هم عصبانی بشی من آرومم،خیلی هم صبورم. بعید می دونم با این چیز ها جوش بیارم.» گفتم: «اگه یه روزی برم سرکار یا برم دانشگاه، خسته باشم، حوصله نداشته باشم. غذا درست نمرده باشم، خونه شلوغ باشه، شما ناراحت نمیشی؟» گفت: «اشکال نداره. زن مثل گل می مونه، حساسه. شما هر چقدر هم که حوصله نداشته باشی، من مدارا میکنم.» خلاصه به هر دری زدم حمید روی همان پله اول مانده بود. از اول تمام عزمش را جزم کرده بود که جواب بله را بگیرد. محترمانه باج می داد و هر چیزی میگفتم قبول می کرد! حال خودم هم عجیب بود. حس می کردم مسحور او شده ام. با متانت خاصی حرف می زد. وقتی صحبت می کرد از ته دل محبت را از کلماتش حس میکردم. بیشترین چیزی که من را درگیر خودش کرده بود، حیای چشم های حمید بود. یا زمین را نگاه می کرد یا به همان نمکدان خیره شده بود. محجوب بودن حمید کارش را با خوبی جلو می برد. گویی قسمتم این بود که عاشق چشم هاش بشوم که از روی حیا به من نگاه نمی کرد. با این چشم های محجوب و پر از جذبه می شد به عاشق شدن در یک نگاه اعتقاد پیدا کرد؛ عشقی که اتفاق می افتد وآن وقت یک جفت چشم می شود همه ی زندگی. چشم هایی که تا وقتی می خندید همه چیز سر جایش بود. از همان روز عاشق این چشم ها شدم. آسمان چشم هایش را دوست داشتم؛ گاهی خندان و گاهی خیس و بارانی! نیم ساعتی از صحبت های ما گذشته بود که موتور حمید حسابی گرم شد.
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #عاشقانه_مذهبی #سبک_زندگی #یادت_باشه
امکان داره شما اذیت بشی.» حمید که انگار متوجه قصد من از این حرف ها شده بود، گفت: «شما هر چقدر هم عصبانی بشی من آرومم،خیلی هم صبورم. بعید می دونم با این چیز ها جوش بیارم.» گفتم: «اگه یه روزی برم سرکار یا برم دانشگاه، خسته باشم، حوصله نداشته باشم. غذا درست نمرده باشم، خونه شلوغ باشه، شما ناراحت نمیشی؟» گفت: «اشکال نداره. زن مثل گل می مونه، حساسه. شما هر چقدر هم که حوصله نداشته باشی، من مدارا میکنم.» خلاصه به هر دری زدم حمید روی همان پله اول مانده بود. از اول تمام عزمش را جزم کرده بود که جواب بله را بگیرد. محترمانه باج می داد و هر چیزی میگفتم قبول می کرد! حال خودم هم عجیب بود. حس می کردم مسحور او شده ام. با متانت خاصی حرف می زد. وقتی صحبت می کرد از ته دل محبت را از کلماتش حس میکردم. بیشترین چیزی که من را درگیر خودش کرده بود، حیای چشم های حمید بود. یا زمین را نگاه می کرد یا به همان نمکدان خیره شده بود. محجوب بودن حمید کارش را با خوبی جلو می برد. گویی قسمتم این بود که عاشق چشم هاش بشوم که از روی حیا به من نگاه نمی کرد. با این چشم های محجوب و پر از جذبه می شد به عاشق شدن در یک نگاه اعتقاد پیدا کرد؛ عشقی که اتفاق می افتد وآن وقت یک جفت چشم می شود همه ی زندگی. چشم هایی که تا وقتی می خندید همه چیز سر جایش بود. از همان روز عاشق این چشم ها شدم. آسمان چشم هایش را دوست داشتم؛ گاهی خندان و گاهی خیس و بارانی! نیم ساعتی از صحبت های ما گذشته بود که موتور حمید حسابی گرم شد.
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #عاشقانه_مذهبی #سبک_زندگی #یادت_باشه
۷.۴k
۱۴ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.