پارت 6 رویای شیرین زندگی تلخ
پارت 6 رویای شیرین زندگی تلخ
(داستان ازدید مونیکا)
همون لحظه صدای داد اومد من خیلی ترسیده بودم ولی سمت در رفتم و از سوراخ در بیرون رو دیدم
¥ شوگااااااااا (با داد)
(شوگا زیر لب) اه باز چی شده
¥شنیدم که داشتی به اون دختر دست و پا چلفتی کمک می کردی که از اون اتاق بیاد بیرون
*آره مامان من دیدم
(شوگا زیر لب) خبر چین
¥تو پسر یه شخص مهمی هستی نباید از این آدم های عادی حمایت کنی فهمیدی؟
$آدم با آدم فرق نمی کنه که
¥چرا فرق می کنه یکی مثل اون دختر فقیره میدونی چرا؟ چون تلاش نکرده ولی تو نه تنها خودت تلاش کردی بلکه پدرت هم برات تلاش کرده
(داستان ازدید مونیکا)
بهم بر خورد که اون زنه بهم گفت که فقیرم و برای زندگیم تلاش نکردم 😔 دلم می خواست که گریه کنم ولی نمی تونستم یهو سرم بی دلیل درد گرفت
~آیییی خیلی سرم درد می کنه نمی تونم تحمل کنم الان تازه صبحه باید تا شب صبر کنم
(داستان ازدید مونیکا)
هر جوری شده باید سر دردم رو کم کنم که همون لحظه یه پارچه دیدم رفتم برش داشتم و بستمش روی سرم و روی تختی که اونجا بود دراز کشیدم که یهو خوابم برد
(پرش زمانی)
با ترس بیدار شدم فکر کردم که ساعت ۱۱ شده و من تا الان خواب بودم کاش یه ساعت توی این اتاق یه ساعت وجود داشت اینجا حتی یه پنجره هم نداره همون لحظه یه چیزی دیدم چون یه پارچه روش بود ندیدم که چیه انگار که یه جعبه اس رفتم اون پارچه رو از روش بر داشتم
~وای چقدر گرد و خاک نمی تونم نفس بکشم
(داستان ازدید راوی : مونیکا می خواست سرفه کنه ولی میترسید که صدای سرفه اش خیلی بلند باشه)دیگه نفس نداشتم و داشتم خفه می شدم دیگه هیچ جارو ندیدم.............
(داستان ازدید شوگا)
بعد از تموم شدن حرف های مامانم با یه سینی غذا رفتم پیش مونیکا چون حتماً از صبح تا حالا گشنش شده رفتم سمت اتاق در رو باز کردم و با یه صحنه ی وحشتناک مواجه شدم............
حدس بزنید که شوگا با چه صحنه ای مواجه شد
مرسی که حمایت می کنید و ممکنه من تا چند روز پارت جدید نزارم چون ایده ام ته کشیده
شرط: ده تا کامنت بیست تا لایک
(داستان ازدید مونیکا)
همون لحظه صدای داد اومد من خیلی ترسیده بودم ولی سمت در رفتم و از سوراخ در بیرون رو دیدم
¥ شوگااااااااا (با داد)
(شوگا زیر لب) اه باز چی شده
¥شنیدم که داشتی به اون دختر دست و پا چلفتی کمک می کردی که از اون اتاق بیاد بیرون
*آره مامان من دیدم
(شوگا زیر لب) خبر چین
¥تو پسر یه شخص مهمی هستی نباید از این آدم های عادی حمایت کنی فهمیدی؟
$آدم با آدم فرق نمی کنه که
¥چرا فرق می کنه یکی مثل اون دختر فقیره میدونی چرا؟ چون تلاش نکرده ولی تو نه تنها خودت تلاش کردی بلکه پدرت هم برات تلاش کرده
(داستان ازدید مونیکا)
بهم بر خورد که اون زنه بهم گفت که فقیرم و برای زندگیم تلاش نکردم 😔 دلم می خواست که گریه کنم ولی نمی تونستم یهو سرم بی دلیل درد گرفت
~آیییی خیلی سرم درد می کنه نمی تونم تحمل کنم الان تازه صبحه باید تا شب صبر کنم
(داستان ازدید مونیکا)
هر جوری شده باید سر دردم رو کم کنم که همون لحظه یه پارچه دیدم رفتم برش داشتم و بستمش روی سرم و روی تختی که اونجا بود دراز کشیدم که یهو خوابم برد
(پرش زمانی)
با ترس بیدار شدم فکر کردم که ساعت ۱۱ شده و من تا الان خواب بودم کاش یه ساعت توی این اتاق یه ساعت وجود داشت اینجا حتی یه پنجره هم نداره همون لحظه یه چیزی دیدم چون یه پارچه روش بود ندیدم که چیه انگار که یه جعبه اس رفتم اون پارچه رو از روش بر داشتم
~وای چقدر گرد و خاک نمی تونم نفس بکشم
(داستان ازدید راوی : مونیکا می خواست سرفه کنه ولی میترسید که صدای سرفه اش خیلی بلند باشه)دیگه نفس نداشتم و داشتم خفه می شدم دیگه هیچ جارو ندیدم.............
(داستان ازدید شوگا)
بعد از تموم شدن حرف های مامانم با یه سینی غذا رفتم پیش مونیکا چون حتماً از صبح تا حالا گشنش شده رفتم سمت اتاق در رو باز کردم و با یه صحنه ی وحشتناک مواجه شدم............
حدس بزنید که شوگا با چه صحنه ای مواجه شد
مرسی که حمایت می کنید و ممکنه من تا چند روز پارت جدید نزارم چون ایده ام ته کشیده
شرط: ده تا کامنت بیست تا لایک
۴۶.۷k
۲۴ آذر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.