پرستار
پرستار
واقعا از چیزایی که شنیده بودم شکه شده بودم...
یعنی...من....نمیشه نمیشه نمیشهههههه وااییی خدایاااا
ات:من میرم
سریع وسایلمو جمع کردم و از عمارت اومدم بیرون...
وااااایییی دارم دیوونه میشم خدایا...نمیدونستم بابام انقدر آدم بدیه...انقدر پست فترته...ولی...من باید اینو به آقای پارک بگم...نه نه نه نمیخواد...بعدا شاید بهش گفتم...آخرای کارم بهش میگم...
ویو جیمین
هووووففففففف زن من....چرا انقدر شباهت داره به پرستار بچم...صداش...دقیقا صدای خودشه...هوووفففف نمیتونم بهش فکر نکنم...خیلی شبیهشه...
ویو ات
رفتم خونه...لباسامو عوض کردم و مسواک زدم و رفتم تو تختم تقریبا ۴۰ دقیقه گذشته بود و من هنوز بیدار بودم نمیتونستم بهش فکر نکنم...نه نمیشه کلا از هر طرف نگاش میکنم با عقل جور در نمیاد...واااایییی نمیتونن بخوابم فردا هم باید برم سر کار....
تا خود صبح بیدار بودم و صبح به زور بلند شدم آماده شدم و رفتم سر کار...
زنگ دد و زدم اجوما با دیدنم شکه شد
اجوما:عه وا ات...چت شده
ات:هیچی...فقط نتونستم بخوابم
اجوما:واااا خب نمیومدی
ات:حرفی میزنیدا کی از یونگ مراقبت میکرد.
اجوما:چی بگم بهت حرف گوش نمیکنی
ات:من رفتم بای بای
داشتم از پله ها میرفتم بالا و خمیازه میکشیدم چشمام هم بسته بود که با چیز محکمی برخورد کردم
ات:آخ مگه کور...
با دیدن آقای پارک حرفم و خوردم
ات:ببخشید آقای پارک
جیمین:خانوم جانگ ات*با اخم
ات:بله...
جیمین:این چه وضعیه چرا اینجوری شدید
ات:سر یه موضوعی دیشب نتونستم خوب بخوابم
جیمین:همین الان بر میگردی خونه
ات:آخه آقای پارک من حوصله ندارمبرم تاکسی بگیرم تازه کی میخواد از سونگ مراقبت کنه
جیمین:من میرسونمتون...این که ناراحتی نداره امروز نمیرم سر کار
ات:آخه...
جیمین:آخه ولی اما اگر نداریم برو تو ماشین تا من بیام
رفتم توی ماشین نشستم و آقای پارک هم اومد...
جیمین:آدرس
آدرس خونه رو بهش گفتم و حرکت کردیم...
رسیدیم جلوی خونه
ات:بفرمایید داخل
جیمین:نه مرسی ممنون
ات:اینجوری نمیشه من یجوری باید جبران کنم
بالخره بعد کلی التماس اومد داخل
نشستم و تا لبلس عوض کردم زنگ در و زدن
باز کردم درو به بههه آقای لی بود
ات:سلام
آقای لی:ات...م...من...باید یه چیزی رو بهت بگم
ات:بفرمایید بگید....
واقعا از چیزایی که شنیده بودم شکه شده بودم...
یعنی...من....نمیشه نمیشه نمیشهههههه وااییی خدایاااا
ات:من میرم
سریع وسایلمو جمع کردم و از عمارت اومدم بیرون...
وااااایییی دارم دیوونه میشم خدایا...نمیدونستم بابام انقدر آدم بدیه...انقدر پست فترته...ولی...من باید اینو به آقای پارک بگم...نه نه نه نمیخواد...بعدا شاید بهش گفتم...آخرای کارم بهش میگم...
ویو جیمین
هووووففففففف زن من....چرا انقدر شباهت داره به پرستار بچم...صداش...دقیقا صدای خودشه...هوووفففف نمیتونم بهش فکر نکنم...خیلی شبیهشه...
ویو ات
رفتم خونه...لباسامو عوض کردم و مسواک زدم و رفتم تو تختم تقریبا ۴۰ دقیقه گذشته بود و من هنوز بیدار بودم نمیتونستم بهش فکر نکنم...نه نمیشه کلا از هر طرف نگاش میکنم با عقل جور در نمیاد...واااایییی نمیتونن بخوابم فردا هم باید برم سر کار....
تا خود صبح بیدار بودم و صبح به زور بلند شدم آماده شدم و رفتم سر کار...
زنگ دد و زدم اجوما با دیدنم شکه شد
اجوما:عه وا ات...چت شده
ات:هیچی...فقط نتونستم بخوابم
اجوما:واااا خب نمیومدی
ات:حرفی میزنیدا کی از یونگ مراقبت میکرد.
اجوما:چی بگم بهت حرف گوش نمیکنی
ات:من رفتم بای بای
داشتم از پله ها میرفتم بالا و خمیازه میکشیدم چشمام هم بسته بود که با چیز محکمی برخورد کردم
ات:آخ مگه کور...
با دیدن آقای پارک حرفم و خوردم
ات:ببخشید آقای پارک
جیمین:خانوم جانگ ات*با اخم
ات:بله...
جیمین:این چه وضعیه چرا اینجوری شدید
ات:سر یه موضوعی دیشب نتونستم خوب بخوابم
جیمین:همین الان بر میگردی خونه
ات:آخه آقای پارک من حوصله ندارمبرم تاکسی بگیرم تازه کی میخواد از سونگ مراقبت کنه
جیمین:من میرسونمتون...این که ناراحتی نداره امروز نمیرم سر کار
ات:آخه...
جیمین:آخه ولی اما اگر نداریم برو تو ماشین تا من بیام
رفتم توی ماشین نشستم و آقای پارک هم اومد...
جیمین:آدرس
آدرس خونه رو بهش گفتم و حرکت کردیم...
رسیدیم جلوی خونه
ات:بفرمایید داخل
جیمین:نه مرسی ممنون
ات:اینجوری نمیشه من یجوری باید جبران کنم
بالخره بعد کلی التماس اومد داخل
نشستم و تا لبلس عوض کردم زنگ در و زدن
باز کردم درو به بههه آقای لی بود
ات:سلام
آقای لی:ات...م...من...باید یه چیزی رو بهت بگم
ات:بفرمایید بگید....
۱.۹k
۱۷ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.