Pt5
گفت:عادیه...گفتم:اوهوم...رفتیم فروشگاه و کلی خرید کردیم حداقل چیزیش که خوبه هرچی بخوام واسم میخره بدون چون و چرا....برگشتیم خونه کمک کردم که با خاله وسایل رو بذاریم سره جاشون و بعد رفتیم تو حال هوپی سرش تو گوشی بود خاله گفت:ا/ت عزیزم امروز خیلی کمکم کردی دستت درد نکنه لبخند زدم و گفتم:خواهش میکنم هوپی مثله اینکه از شرکت بهش زنگ زدن سریع رفت تو اتاق من و خاله هم نشستیم... گفت:زندگیتون چطوره....مکث کردم و گفتم:خوبه...خوشحالم ک اینجام خاله گفت:خب خدارو شکر ...هوپی تلفنش تموم شد و اومد پیشمون و نشست یکم با خاله حرف زدم که گوشیم زنگ خورد به مخاطبش نگاه کردم همون اسمی که بخاطرش کلی کتک خوردم ولی با این حال همیشه جوابش رو میدم...جک..برادر کوچکترم هوپی من رو منع کرد از ارتباط با خانوادم گوشیم رو خاموش کردم و گفتم:من دیگه میرم بخوابم...شب بخیر خاله گفت:شبت بخیر عزیزم هوپی یکم مشکوک نگاهم کرد آب دهنم رو قورت دادم و گفتم :شب...بخیر...چیزی نگفت بلند شدم و رفتم سمته اتاق ک سریع راهم رو به حیاط تغییر دادم و آروم رفتم گوشه ای که بیشتر از در فاصله داشت و زنگ زدم بهش و آروم گفتم:سلام داداشی گفت:سلام آجی دلم واست تنگ شده کی میای؟...گفتم:زود میام..من کار دارم واسه همین طول میکشه
۹.۴k
۰۶ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.