من و تو میتوانستیم یک قصه باشیم

مَن و تو میتوانستیم یک قِصه باشیم
در کتابی قدیمی…
مثلا من، خانه یِ مَتروکی
در جاده ای دور افتاده
با پَنجره هایِ بسته
چراغ هایِ خاموش
و پُر از دِلتنگی ….💔
که هر غروب آوازِ کَلاغ ها کلافه ام می کند
و تازیانه یِ بادها بر پِیکرم فرود می آید …
غَمگین، تَنها، خَسته…...

و تو هَمانی باشی
که فراموشم نکرده ای
که یک روز به سُراغم می آیی
با خودت نور به اتاق ها می آوری ..
و خَنده به پنجره ها می پاشی
همانی باشی که گَرد و غبار از چِهره ام
پاک می کنی…
همانی …
که با تمام دیوارها و سُتون هایم دوستت دارم...♥

#آناهیتا
#عاشقانه
دیدگاه ها (۱)

می آید و بودنشگوشه قَلبت ، سَنگینی میکند.دِلتنگی را میگویم.گ...

ای کاش به جایِ همه می شد که در این شَهراین حالِ به هَم ریخته...

خسَته ام دُنیانِگاهم کن که حالَم خوب نیستبی نَصیب از بَختم و...

+دُعایی برا خَسته ها هم بَلَدین؟-الهی عَظُم البلاء...إِلَهِی...

تکپارتی

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط