تهیونگ ویو :
تهیونگ ویو :
با احن بچگونش شروع به حرف زدن کرد..
سوکیوم : عموو..چلا دنها اومدی؟
تهیونگ : چون کسیو ندارم...
سوکیوم : نالاحت نباش عمو..منم پدل و مادل ندالم ( بغض )
با حرفی که زد دلم براش سوخت..سعی کردم بحثو عوض کنم..
تهیونگ : اسمت چیه ؟
سوکیوم : سوکیوم هستم عمو..اسم شوما چیه ؟
تهیونگ : خوشبختم سوکیوم .. من تهیونگم..میخوای برات یه قصه ای رو بگم ؟!
سوکیوم : الهه بگو ( خوشحالی )
تهیونگ : روزی روزگاری..پسرک داستان ما عاشق یک دختر میشه..روزی پسرک عاشق شجاعتشو جمع میکنه و به دخترک اعتراف میکنه....
مکثی کردم..و با صدای سوکسوم به خودم اومدم
سوکیوم : ادامش چیه عمو ؟
ادامه دادم..
تهیونگ :
دخترک هم.. قبولش میکنه..
بعد از چند سال عشقشون بیشتر و بیشتر میشد و ازدواج کردن..
حاصل عشقشون یه..دختر بچه کوچیک بود..
بعد از چند سال..
دختر بچه اشون رو تو روز تولد ۵ سالگیش بردن شهربازی..
تو راه برگشت .. با بغض ادامه دادم :
تو راه برگشت تصادف کردن..دخترک و دختر بچه فوت کردن ولی پسرک عاشق زنده موند..
زنده موند..هر روز با خاطراتشون زندگی میکرد..
هیچوقت فکر نمیکرد همچین اتفاقی بیوفته..
سوکیوم : عمو..روز تفلد اون دختل بچه چ روزی بود؟
تهیونگ : پنج جولای..امروز دختر بچه ۶ سالش میشه ( خنده تلخ )
سوکیوم : او..اون دختر بچه دختر شوما بود ؟ اون دخترک زن شوما ؟ و اون پسرک عاشق شوما بودین ؟
تهیونگ : اره..این همش داستان زندگیه من بود..دقیقا پارسال همین روز دختر و زنم مردن..
یکی سوکیوم رو صدا کرد..
سوکیوم : عمو..تشلیت میگم..عاا من باید بلمدوستم مونتظرمه
تهیونگ : هوم مرسی..برو
بعد از رفتن سوکیوم به سمت گل فروشی حرکت کردم و دوتا رز سفید خریدم..
به سمت آرامگاه رفتم..یه گل رو سنگ قبر ات و یکی رو روی سنگ قبر میسو گذاشتم..
تهیونگ : من دوباره برگشتم..ولی اینبار قراره برا همیشه بیام پیشتون ( خنده تلخ )
تهیونگ کنار سنگ قبر ات خوابید و حرف میزد
"لب هایم هرشب به امید تو فقط باز میشود
دستانم به امید آغوش تو فقط باز میشود
چشمانم به امید دیدنت میدرخشد
قلبم به امید لمس هایت پر تپش میشود
نفسانم به امید بوییدن عطر تنت تند میشود
هرچند که آنها میدانند شاید یک روزی این امید ها نا امید شود
اما...
من هنوز هم از تاریکی میترسم عزیزکرده،من شب ها نمیتوانم تنهایی و بدون تو بخوابم عشق پررنجم
پس بگو..آیا دوباره من را در بغلت راه میدهی؟"
تهیونگ به سمت پل حرکت کرد و جمله ای رو تکرار کرد :
" عشق پر رنجم.. عاشق تو شدن بهترین اشتباه زندگیم بود "
بعد از این جمله با چشمانی بسته خودش را رها کرد و در انتظار مرگ بود..
با احن بچگونش شروع به حرف زدن کرد..
سوکیوم : عموو..چلا دنها اومدی؟
تهیونگ : چون کسیو ندارم...
سوکیوم : نالاحت نباش عمو..منم پدل و مادل ندالم ( بغض )
با حرفی که زد دلم براش سوخت..سعی کردم بحثو عوض کنم..
تهیونگ : اسمت چیه ؟
سوکیوم : سوکیوم هستم عمو..اسم شوما چیه ؟
تهیونگ : خوشبختم سوکیوم .. من تهیونگم..میخوای برات یه قصه ای رو بگم ؟!
سوکیوم : الهه بگو ( خوشحالی )
تهیونگ : روزی روزگاری..پسرک داستان ما عاشق یک دختر میشه..روزی پسرک عاشق شجاعتشو جمع میکنه و به دخترک اعتراف میکنه....
مکثی کردم..و با صدای سوکسوم به خودم اومدم
سوکیوم : ادامش چیه عمو ؟
ادامه دادم..
تهیونگ :
دخترک هم.. قبولش میکنه..
بعد از چند سال عشقشون بیشتر و بیشتر میشد و ازدواج کردن..
حاصل عشقشون یه..دختر بچه کوچیک بود..
بعد از چند سال..
دختر بچه اشون رو تو روز تولد ۵ سالگیش بردن شهربازی..
تو راه برگشت .. با بغض ادامه دادم :
تو راه برگشت تصادف کردن..دخترک و دختر بچه فوت کردن ولی پسرک عاشق زنده موند..
زنده موند..هر روز با خاطراتشون زندگی میکرد..
هیچوقت فکر نمیکرد همچین اتفاقی بیوفته..
سوکیوم : عمو..روز تفلد اون دختل بچه چ روزی بود؟
تهیونگ : پنج جولای..امروز دختر بچه ۶ سالش میشه ( خنده تلخ )
سوکیوم : او..اون دختر بچه دختر شوما بود ؟ اون دخترک زن شوما ؟ و اون پسرک عاشق شوما بودین ؟
تهیونگ : اره..این همش داستان زندگیه من بود..دقیقا پارسال همین روز دختر و زنم مردن..
یکی سوکیوم رو صدا کرد..
سوکیوم : عمو..تشلیت میگم..عاا من باید بلمدوستم مونتظرمه
تهیونگ : هوم مرسی..برو
بعد از رفتن سوکیوم به سمت گل فروشی حرکت کردم و دوتا رز سفید خریدم..
به سمت آرامگاه رفتم..یه گل رو سنگ قبر ات و یکی رو روی سنگ قبر میسو گذاشتم..
تهیونگ : من دوباره برگشتم..ولی اینبار قراره برا همیشه بیام پیشتون ( خنده تلخ )
تهیونگ کنار سنگ قبر ات خوابید و حرف میزد
"لب هایم هرشب به امید تو فقط باز میشود
دستانم به امید آغوش تو فقط باز میشود
چشمانم به امید دیدنت میدرخشد
قلبم به امید لمس هایت پر تپش میشود
نفسانم به امید بوییدن عطر تنت تند میشود
هرچند که آنها میدانند شاید یک روزی این امید ها نا امید شود
اما...
من هنوز هم از تاریکی میترسم عزیزکرده،من شب ها نمیتوانم تنهایی و بدون تو بخوابم عشق پررنجم
پس بگو..آیا دوباره من را در بغلت راه میدهی؟"
تهیونگ به سمت پل حرکت کرد و جمله ای رو تکرار کرد :
" عشق پر رنجم.. عاشق تو شدن بهترین اشتباه زندگیم بود "
بعد از این جمله با چشمانی بسته خودش را رها کرد و در انتظار مرگ بود..
۷.۴k
۳۱ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.