پارت
پارت ۱۶
شب شد و چیزی نمونده بود تا میلاد و خونوادش برسن.یه تونیک ضخیم کرم پوشیدم و شال آبی هم سرم انداختم.توی چیدن میوه ها به مامان کمک میکردم که ایفون به صدا درومد.دوییدم درو باز کردم و رفتیم استقبالشون.با میلاد سلام کردم و عمو و زن عمو رو بوسیدم.
بعد از احوال پرسی همگی نشستیم و من برای پذیرایی بلند شدم.زن عمو گفت
_مگه میلاد بیاد پیش ما که شمارو ببینیم رویا جون.
مامان خنده ی مصنوعی کرد و گفت
_این چه حرفیه عزیزم.
_خب دیر به دیر که میبینمتون دلم براتون تنگ میشه.مخصوصا واسه نوشین جون
لبخندی زدم و گفتم
_ممنون لطف دارین
شیرینی و میوه رو تعارف کردم و چند دقیقه بعد زن عمو و مامان، میلاد وعمو گرم صحبت شدن و من از فرصت استفاده کردم و به بهونه کمک درسی میلادو به اتاق کشوندم.
نشست رو صندلی راحتی و منم چارزانو نشستم رو تخت.
همهچیو براش گفتم و هرلحظه چهرش بیشتر میرفت تو هم.
_خب...اینطوری شد.میلاد تو...حرفامو باور میکنی دیگه؟
میلاد دستاشو گذاشت رو رانشو لحظه نگام کرد.
_نمیدونم...از یه طرف با عقل جور در نمیاد از یه طرف مثل چشمام بهت اعتماد دارم.
درمونده گفتم
_میلاد به خدا دارم راستشو میگم
اومد چیزی بگه که مامان صدا زد
_میلاد...نوشین...شام حاضره
میلاد گفت
_بعدا راجبش حرف میزنیم
بلند شدیم و رفتیم بیرون.هیچکودوم میلی نداشتیم و معلوم بود فکرامون درگیره.
بعد از شام کمی نشستیم و عموشون راهی شدن.اصرارای مامان واسه زیاد موندنشون فایده نداشت و کار عمو رو بهونه کردن و رفتن.
تو تمیز کردن و شستن ظرفا به مامان کمک کردم و اماده شدیم که بخوابیم.رفتم تو اتاق و لباسمو با پلیور صورتی و شلوار گرم مشکیم عوض کردم.یه دفه صدای اشنایی گفت
_مهمونی خوش گذشت؟
شب شد و چیزی نمونده بود تا میلاد و خونوادش برسن.یه تونیک ضخیم کرم پوشیدم و شال آبی هم سرم انداختم.توی چیدن میوه ها به مامان کمک میکردم که ایفون به صدا درومد.دوییدم درو باز کردم و رفتیم استقبالشون.با میلاد سلام کردم و عمو و زن عمو رو بوسیدم.
بعد از احوال پرسی همگی نشستیم و من برای پذیرایی بلند شدم.زن عمو گفت
_مگه میلاد بیاد پیش ما که شمارو ببینیم رویا جون.
مامان خنده ی مصنوعی کرد و گفت
_این چه حرفیه عزیزم.
_خب دیر به دیر که میبینمتون دلم براتون تنگ میشه.مخصوصا واسه نوشین جون
لبخندی زدم و گفتم
_ممنون لطف دارین
شیرینی و میوه رو تعارف کردم و چند دقیقه بعد زن عمو و مامان، میلاد وعمو گرم صحبت شدن و من از فرصت استفاده کردم و به بهونه کمک درسی میلادو به اتاق کشوندم.
نشست رو صندلی راحتی و منم چارزانو نشستم رو تخت.
همهچیو براش گفتم و هرلحظه چهرش بیشتر میرفت تو هم.
_خب...اینطوری شد.میلاد تو...حرفامو باور میکنی دیگه؟
میلاد دستاشو گذاشت رو رانشو لحظه نگام کرد.
_نمیدونم...از یه طرف با عقل جور در نمیاد از یه طرف مثل چشمام بهت اعتماد دارم.
درمونده گفتم
_میلاد به خدا دارم راستشو میگم
اومد چیزی بگه که مامان صدا زد
_میلاد...نوشین...شام حاضره
میلاد گفت
_بعدا راجبش حرف میزنیم
بلند شدیم و رفتیم بیرون.هیچکودوم میلی نداشتیم و معلوم بود فکرامون درگیره.
بعد از شام کمی نشستیم و عموشون راهی شدن.اصرارای مامان واسه زیاد موندنشون فایده نداشت و کار عمو رو بهونه کردن و رفتن.
تو تمیز کردن و شستن ظرفا به مامان کمک کردم و اماده شدیم که بخوابیم.رفتم تو اتاق و لباسمو با پلیور صورتی و شلوار گرم مشکیم عوض کردم.یه دفه صدای اشنایی گفت
_مهمونی خوش گذشت؟
- ۲.۱k
- ۱۱ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط