پارت

پارت۱۵

میلاد منو رسوند و خودش رفت.هرچی اصرار کردم نیومد تو.
کلید انداختم و رفتم تو.مامان خونه بود و داشت تلویزیون میدید.سلام کردم و با ذوق دستمو به هم کوبیدم و گفتم
_مامان بگو کی اومده
مامان چشماشو تنگ کرد و گفت
_اوممم...اینجوری که تو ذوق کردی...میلاد
_آره...نمیدونی چقد دلم براش تنگ شده بود.امروز اومده بود دانشگاه دنبالم.مامان زنگ بزن شام دعوتشون کن...لطفا.
سرمو کج کردم.تکونش دادم و چند بار گفتم
_لطفا لطفا لطفا
خندید و گفت
_خیل خب برو اونور.باشه.برو اون تلفنو بردار بیار.
محکم گونشو بوسیدم و دوییدم تلفنو برداشتم.
ولی میدونستم که مامانم زیاد از اومدن عموشون خوشحال نمیشه.نه اینکه دوسشون نداشته باشه.نه!
اما عمو خیلی با مامان من گرم نمیگیره.ینی انگار یه جورایی از مامان من خوشش نمیاد!نمیدونم.شاید من اینطوری فکر میکنم.
رفتم تو اتاقم و لباس عوض کردم.
نشستم رو تخت و پلاستیکو گذاشتم رو پام.حتی نمیدونستم باید چیکار کنم.اصلا آرمان کیه؟یا بهتر بگم آرمان چیه؟چی از من میخواد؟
نفسمو فوت کردم و پلاستیکو پرت کردم زیر تخت.
امشب باید با میلاد حرف بزنم.هرچند حرفام انقد عجیبه که بعید میدونم باور کنه...
دیدگاه ها (۳)

پارت ۱۶شب شد و چیزی نمونده بود تا میلاد و خونوادش برسن.یه تو...

پارت۱۷جیغ کوتاهی کشیدم و کمی بالا پریدم.مامان صدا زد_نوشین چ...

پارت ۱۴چشم انداختم تا میلادو پیدا کنم.به ماشینش تکیه زده بود...

🌸 میلاد🌸 در رمان ماه خاموش🌑

جیمین فیک زندگی پارت ۷۹#

#مافیای_من #P4لینو:کار داشتم پس زودتر بیدار شدم ‍و رفتم دنبا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط