پارت
پارت۱۷
جیغ کوتاهی کشیدم و کمی بالا پریدم.
مامان صدا زد
_نوشین چیشد؟
بلند گفتم
_هیچی یه لحظه فک کردم سوسک دیدم.
وقتی اینو گفتم داشتم به ارمان نگاه میکردم.پوزخندی زد و صورتشو کج کرد.
رفتم جلو و اروم گفتم
_باز عین جن ظاهر شدی؟زود از تخت من بیا پایین خوشم نمیاد.
لبخند کجی زد و دستاشو بغل کرد.
_کَری؟میگم بیا پایین.
_تونستی درستش کنی یا نه؟
_تو که هرجا بخوای میای و میری.لابد میدونی که نتونستم.بعدشم یکم یواش تر حرف بزن مامانم شاید بشنوه.
_مامانت نمیشنوه.
روبروش نشستم و انگشت اشارمو رو لبم گذاشتم
_هیس
بلند گفت
_گفتم...کسی...صدای...منو...نمیشنوه.
دستمو گذاشتم جلو دهنش و گفتم
_بابا یواش تر.
یه دفه در اتاق سریع باز شد و مامان با سرعت اومد تو.برگشتم با چشمای گرد شده به مامانی که توی چارچوب در ایستاده بود نگاه کردم.
سرشو توی اتاق چرخوند و گفت
_با کی حرف میزدی؟
سرمو برگردوندم.دستم رو هوا بود و خبری از ارمان نبود.بلند شدم و خنده ی مصنوعی و مسخره ای کردم و گفتم
_من؟با هیشکی...اها...داشتم با خودم...با خودم اهنگ میخوندم.
بعد لبخند دندون نمایی زدم.مامان چند لحظه نگام کرد و گفت
_نمیخوابی؟دیروقته.
سرمو تند تند تکون دادم و گفتم
_چرا...چرا الان میخواستم بخوابم.
مامان اخمی کرد و سرشو تکون داد
_شب بخیر
_شب خوش
دوباره چشمشو تو اتاق چرخوند و درو بست.
نفسمو صدادار فوت کردم که ارمان گفت
_بخیر گذشت؟
دستمو رو صورتم گذاشتم و گفتم
_دفعه ی اخرته که...یه دفعه پشت سرم ظاهر میشی.فهمیدی؟
لبخند همیشگی و رو مخشو زد و گفت
_عادت میکنی.
نشستم رو بروش. خم شدم و پلاستیکو کشیدم بیرون.
_ببین.من نمیدونم تو کی هستی.این اتفاقا اصلا منطقی نیست.من نمیتونم چیزیو که میبینمو باور کنم. تو اصلا چطور...
حرفمو قطع کرد و گفت
_قبلنم گفتم به وقتش میفهمی.الان وقتش نیست.راستی مامانت...
_مامانم چی؟
یکم نگام کرد و گفت
_هیچی...هیچی.
بلند شد و رفت کنار پنجره ایستاد.با نگاهم دنبالش کردم.درحالی که به بیرون نگاه میکرد گفت
_حواست هست که یه روزت تموم شد.فقد دو روز وقت داری.
دوتا دستمو گذاشتم رو صورتم.شونه هامو خم کردم.
درمونده و کلافه گفتم
_من نمیدونم چیکار کنم.یه کم کمکم کن حداقل یه چیزی بگو که ازین بیچارگی درم بیاره...لطفا.
اروم گفت
_خودت...تنهایی...میفهمی.باید بفهمی.خیلی وقت نداریم.
دستامو از رو صورتم برداشتم و گفتم
_ولی من که...
دوباره رفته بود.فقط باد بود که پرده ی ابی رنگ اتاقمو تکون میداد.مثل هربار منو با میلیون ها سوال توی سرم تنها گذاشت...
جیغ کوتاهی کشیدم و کمی بالا پریدم.
مامان صدا زد
_نوشین چیشد؟
بلند گفتم
_هیچی یه لحظه فک کردم سوسک دیدم.
وقتی اینو گفتم داشتم به ارمان نگاه میکردم.پوزخندی زد و صورتشو کج کرد.
رفتم جلو و اروم گفتم
_باز عین جن ظاهر شدی؟زود از تخت من بیا پایین خوشم نمیاد.
لبخند کجی زد و دستاشو بغل کرد.
_کَری؟میگم بیا پایین.
_تونستی درستش کنی یا نه؟
_تو که هرجا بخوای میای و میری.لابد میدونی که نتونستم.بعدشم یکم یواش تر حرف بزن مامانم شاید بشنوه.
_مامانت نمیشنوه.
روبروش نشستم و انگشت اشارمو رو لبم گذاشتم
_هیس
بلند گفت
_گفتم...کسی...صدای...منو...نمیشنوه.
دستمو گذاشتم جلو دهنش و گفتم
_بابا یواش تر.
یه دفه در اتاق سریع باز شد و مامان با سرعت اومد تو.برگشتم با چشمای گرد شده به مامانی که توی چارچوب در ایستاده بود نگاه کردم.
سرشو توی اتاق چرخوند و گفت
_با کی حرف میزدی؟
سرمو برگردوندم.دستم رو هوا بود و خبری از ارمان نبود.بلند شدم و خنده ی مصنوعی و مسخره ای کردم و گفتم
_من؟با هیشکی...اها...داشتم با خودم...با خودم اهنگ میخوندم.
بعد لبخند دندون نمایی زدم.مامان چند لحظه نگام کرد و گفت
_نمیخوابی؟دیروقته.
سرمو تند تند تکون دادم و گفتم
_چرا...چرا الان میخواستم بخوابم.
مامان اخمی کرد و سرشو تکون داد
_شب بخیر
_شب خوش
دوباره چشمشو تو اتاق چرخوند و درو بست.
نفسمو صدادار فوت کردم که ارمان گفت
_بخیر گذشت؟
دستمو رو صورتم گذاشتم و گفتم
_دفعه ی اخرته که...یه دفعه پشت سرم ظاهر میشی.فهمیدی؟
لبخند همیشگی و رو مخشو زد و گفت
_عادت میکنی.
نشستم رو بروش. خم شدم و پلاستیکو کشیدم بیرون.
_ببین.من نمیدونم تو کی هستی.این اتفاقا اصلا منطقی نیست.من نمیتونم چیزیو که میبینمو باور کنم. تو اصلا چطور...
حرفمو قطع کرد و گفت
_قبلنم گفتم به وقتش میفهمی.الان وقتش نیست.راستی مامانت...
_مامانم چی؟
یکم نگام کرد و گفت
_هیچی...هیچی.
بلند شد و رفت کنار پنجره ایستاد.با نگاهم دنبالش کردم.درحالی که به بیرون نگاه میکرد گفت
_حواست هست که یه روزت تموم شد.فقد دو روز وقت داری.
دوتا دستمو گذاشتم رو صورتم.شونه هامو خم کردم.
درمونده و کلافه گفتم
_من نمیدونم چیکار کنم.یه کم کمکم کن حداقل یه چیزی بگو که ازین بیچارگی درم بیاره...لطفا.
اروم گفت
_خودت...تنهایی...میفهمی.باید بفهمی.خیلی وقت نداریم.
دستامو از رو صورتم برداشتم و گفتم
_ولی من که...
دوباره رفته بود.فقط باد بود که پرده ی ابی رنگ اتاقمو تکون میداد.مثل هربار منو با میلیون ها سوال توی سرم تنها گذاشت...
- ۵.۸k
- ۱۲ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط