گمشده(پارت ۱۷)
گوجو ویو:
رد رو دنبال کردیم و به یه جنگل رسیدیم...مگومی گفت: دیگه ردی ازشون نمونده..
همونطور که توی فکر بودم یهو یه خاطره عین برق از سرم گذشت
فلش بک*
النا صدام زد و گفت: گوجو؟
برگشتم طرفش. یهو یه عالمه شاخه دورشورفتن و اون با دستاش گلی رو درست کرد... آروم شاخه ها ناپدید شدن. گفت: این گل... وقتی که بهت نیاز داشته باشم صدات میکنه. و در ضمن شبیه یه بیسیم هم هست، هروقت بهت نیاز داشته باشم و فعالش کنم میتونی همه چی رو بشنوی
گل رو ازش گرفتم و گفتم: میبینم به فکری
خندید و گفت: دیگه دیگه
گوجو: چطوری فعالش کنم؟
النا: فقط کافیه به من فکر کنی... توی ذهنت صدام کن.. تمرکز میخواداااا
پایان فلش بک*
سریع گفتم: میدونم باید چیکار کنم!
گل رو از توی جیبم در آوردم... ترکیبی از بنفش و سرمه ای بود و رنگ کهکشان رو داشت... خیلی زیبا بود.. آروم توی ذهنم صدا زدم: النا... النا!
النا ویو:
بعد از سوت کشیدن توی سرم بیدار شدم... یوکی کنارم بیهوش افتاده بود..
آروم گفتم: یوکی!
خواستم تکون بخورم اما به صندلی بسته شده بودم. سعی کردم با قدرتم صندلی رو باز کنم اما یهو..
حجم زیادی از خون بالا آوردم. یعنی چی؟؟ حتما یه طلسمع..
سعی کردم بفهمم چیه اما یهو...
_النا!
کی داشت صدام میزد؟ به اطراف نگاه کردم.. دوباره صدا اومد
_النا!
صدا توی ذهنم بود! یکم فکر کردم و همه چیزو فهمیدم..
گوجو سعی داشت به کمک گل پیدام کنه!
سریع با قدرتم توی گل نفوذ کردم و گل رو مثل بیسیم باز کردم...
اما یهو قلبم شروع به تغییر کشیدن کرد. پس شامل این موضوع هم میشه...
گوجو ویو:
یهو گل باز شد. چیزی توش درخشید و بیرون اومد... بعد عین گَرد روی زمین نشست. نورانی بود... سریع اونو دنبال کردیم تا به یه...
قلمرو رسیدیم...
کاملا نامرئی بود و من فقط با انرژی نفرینی احساسش میکردم..
هوم..طرف حرفه آیه..
مگومی: حالا باید چیکار کنیم؟
یهو صدایی از گل اومد بیرون...
ا_میبینم دیگه یوکی ته کشیده!
ا+باهاش چیکار کردی عوضی؟(سرفه)
ا_فقط گذاشتم راحت بخوابه..! یه خوابی که بیدار نشه
ا+(صدای داد زدن) الان کجاییم؟؟
ا_ توی یه قلمروی نفرین شده! احتمالا هیچوقت پیداتون نکنن...راستی! تکنیک یه جوریه که هرچقدر بخوای از انرژی نفرینیت استفاده کنی بیشتر بهت فشار میاد و خون ازت میره! اون غنچه ای که توی قلبت کاشتم... هرچقدر از قدرت استفاده کنی بیشتر رشد میکنه و... تمام بدنتو میبلعه! (صدای خنده)
دست مگومی مشت شد... گفتم: مگومی آروم باش...
مگومی جوری به اون قلمرو ضربه زد که قلمرو لرزید.. گل صدا داد: او! پس میدونن اینجاییم!
النا ویو:
یعنی با یوکی چیکار کرده بود؟ گوجو نباید میومد اینجا... اهههه چرا همه چی اینقدر فاکیه؟
رد رو دنبال کردیم و به یه جنگل رسیدیم...مگومی گفت: دیگه ردی ازشون نمونده..
همونطور که توی فکر بودم یهو یه خاطره عین برق از سرم گذشت
فلش بک*
النا صدام زد و گفت: گوجو؟
برگشتم طرفش. یهو یه عالمه شاخه دورشورفتن و اون با دستاش گلی رو درست کرد... آروم شاخه ها ناپدید شدن. گفت: این گل... وقتی که بهت نیاز داشته باشم صدات میکنه. و در ضمن شبیه یه بیسیم هم هست، هروقت بهت نیاز داشته باشم و فعالش کنم میتونی همه چی رو بشنوی
گل رو ازش گرفتم و گفتم: میبینم به فکری
خندید و گفت: دیگه دیگه
گوجو: چطوری فعالش کنم؟
النا: فقط کافیه به من فکر کنی... توی ذهنت صدام کن.. تمرکز میخواداااا
پایان فلش بک*
سریع گفتم: میدونم باید چیکار کنم!
گل رو از توی جیبم در آوردم... ترکیبی از بنفش و سرمه ای بود و رنگ کهکشان رو داشت... خیلی زیبا بود.. آروم توی ذهنم صدا زدم: النا... النا!
النا ویو:
بعد از سوت کشیدن توی سرم بیدار شدم... یوکی کنارم بیهوش افتاده بود..
آروم گفتم: یوکی!
خواستم تکون بخورم اما به صندلی بسته شده بودم. سعی کردم با قدرتم صندلی رو باز کنم اما یهو..
حجم زیادی از خون بالا آوردم. یعنی چی؟؟ حتما یه طلسمع..
سعی کردم بفهمم چیه اما یهو...
_النا!
کی داشت صدام میزد؟ به اطراف نگاه کردم.. دوباره صدا اومد
_النا!
صدا توی ذهنم بود! یکم فکر کردم و همه چیزو فهمیدم..
گوجو سعی داشت به کمک گل پیدام کنه!
سریع با قدرتم توی گل نفوذ کردم و گل رو مثل بیسیم باز کردم...
اما یهو قلبم شروع به تغییر کشیدن کرد. پس شامل این موضوع هم میشه...
گوجو ویو:
یهو گل باز شد. چیزی توش درخشید و بیرون اومد... بعد عین گَرد روی زمین نشست. نورانی بود... سریع اونو دنبال کردیم تا به یه...
قلمرو رسیدیم...
کاملا نامرئی بود و من فقط با انرژی نفرینی احساسش میکردم..
هوم..طرف حرفه آیه..
مگومی: حالا باید چیکار کنیم؟
یهو صدایی از گل اومد بیرون...
ا_میبینم دیگه یوکی ته کشیده!
ا+باهاش چیکار کردی عوضی؟(سرفه)
ا_فقط گذاشتم راحت بخوابه..! یه خوابی که بیدار نشه
ا+(صدای داد زدن) الان کجاییم؟؟
ا_ توی یه قلمروی نفرین شده! احتمالا هیچوقت پیداتون نکنن...راستی! تکنیک یه جوریه که هرچقدر بخوای از انرژی نفرینیت استفاده کنی بیشتر بهت فشار میاد و خون ازت میره! اون غنچه ای که توی قلبت کاشتم... هرچقدر از قدرت استفاده کنی بیشتر رشد میکنه و... تمام بدنتو میبلعه! (صدای خنده)
دست مگومی مشت شد... گفتم: مگومی آروم باش...
مگومی جوری به اون قلمرو ضربه زد که قلمرو لرزید.. گل صدا داد: او! پس میدونن اینجاییم!
النا ویو:
یعنی با یوکی چیکار کرده بود؟ گوجو نباید میومد اینجا... اهههه چرا همه چی اینقدر فاکیه؟
۲.۰k
۱۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.