پارت39فصل2(پارت آخر)
پارت39فصل2(پارت آخر)
ا.ت: ناراحتی که جینا مرد
کوک: نه اتفاقا خوشحال شدم
ا.ت: بدجنس نباش دیگه
کوک: شوخی کردم ولی یادت میاد بهم میگفتی به بابا میگم که جینا رو دوست داری
ا.ت: اهمم یادم میاد
کوک: چه دورانی بود یعنی تک تک لحظه هاش تو ذهنم بود
ا.ت: فقط موقعی که تو اتاقم بودی اشتباهی جوابشو دادی
کوک: یادمه
ا.ت: خیلی میترسیدی که بابات و عموت بفهمن
کوک: آره خیلی چون میترسیدم زندگیمون خراب کنن و بهت بگن که مافیام
ا.ت:ولی من فکر میکردم چون جینا رو دوست داری میترسیدی بفهمن
کوک:یعنی همزمان دوتاتون رو دوست داشته باشم
ا.ت:قبلا فکر میکردم دیگه
👩🏻⚕️:خواستم بگم که جواب آزمایش یه هفته دیگه
میاد
کوک:بله
ـــــــــــــــــــــــــــــــ
یک هفته بعد
ـــــــــــــــــــــــــــــــ
ا.ت: کوک بیا پستچی نامه اورده فکر کنم جواب آزمایش باشه
کوک: اومدم جواب چیه
ا.ت: منفی
کوک: چی منفی بده ببینم
ا.ت: بیا
کوک: مثبته که
ا.ت: آره شوخی کردم
کوک: من میدونستم مثبته الان باورت شد بچه داری
ا.ت: آره
کوک: یونی
یونی: بله
کوک:دوست داری بچه کوچولو دیگه ای داشته باشیم
یونی: نمیخواستم اینو بگم ولی میگم من یکی از ارزوهام این بود که یه بچه کوچولو داشته باشیم
کوک: به آرزوت رسیدی
یونی: یعنی مامانی بچه داره
کوک: آره
یونی: آخ جون
یونی خیلی خوشحال شد شبم زنگ زدیم پدر و مادرم و پدر جونگکوک اومدن بهشون گفتیم خیلی خوشحال شدن باهم یه چشن کوچولو هم گرفتیم
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پایان
#کوک
#فیک
#سناریو
ا.ت: ناراحتی که جینا مرد
کوک: نه اتفاقا خوشحال شدم
ا.ت: بدجنس نباش دیگه
کوک: شوخی کردم ولی یادت میاد بهم میگفتی به بابا میگم که جینا رو دوست داری
ا.ت: اهمم یادم میاد
کوک: چه دورانی بود یعنی تک تک لحظه هاش تو ذهنم بود
ا.ت: فقط موقعی که تو اتاقم بودی اشتباهی جوابشو دادی
کوک: یادمه
ا.ت: خیلی میترسیدی که بابات و عموت بفهمن
کوک: آره خیلی چون میترسیدم زندگیمون خراب کنن و بهت بگن که مافیام
ا.ت:ولی من فکر میکردم چون جینا رو دوست داری میترسیدی بفهمن
کوک:یعنی همزمان دوتاتون رو دوست داشته باشم
ا.ت:قبلا فکر میکردم دیگه
👩🏻⚕️:خواستم بگم که جواب آزمایش یه هفته دیگه
میاد
کوک:بله
ـــــــــــــــــــــــــــــــ
یک هفته بعد
ـــــــــــــــــــــــــــــــ
ا.ت: کوک بیا پستچی نامه اورده فکر کنم جواب آزمایش باشه
کوک: اومدم جواب چیه
ا.ت: منفی
کوک: چی منفی بده ببینم
ا.ت: بیا
کوک: مثبته که
ا.ت: آره شوخی کردم
کوک: من میدونستم مثبته الان باورت شد بچه داری
ا.ت: آره
کوک: یونی
یونی: بله
کوک:دوست داری بچه کوچولو دیگه ای داشته باشیم
یونی: نمیخواستم اینو بگم ولی میگم من یکی از ارزوهام این بود که یه بچه کوچولو داشته باشیم
کوک: به آرزوت رسیدی
یونی: یعنی مامانی بچه داره
کوک: آره
یونی: آخ جون
یونی خیلی خوشحال شد شبم زنگ زدیم پدر و مادرم و پدر جونگکوک اومدن بهشون گفتیم خیلی خوشحال شدن باهم یه چشن کوچولو هم گرفتیم
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پایان
#کوک
#فیک
#سناریو
۲۰.۹k
۱۹ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.