رمانبندانگشتیمن

#رمان_بند_انگشتی_من
#پارت_14
یلدا: همچنین شما هم چشم
خاله بابا خنده اش گرفته بود
یلدا: بعضی وقتا این شکلی میشم ببخشید
خاله: نه بابا قشنگه، دیگه ما بریم خداحافظ
یلدا: خداحافظ
مامان: خداحافظ
آخیش رفتن
مامان: خوب دیگه بریم
بابا هم به یاسر دست داد و اومد سمت مون
بابا: حاضرین بریم دیگه؟
مامان: آره بریم.
من هنوزم نگاهم سمت یاسر بود که داشت با خاله زینب صحبت میکرد چه بدبختی دارم من یکی که باید یاسر پسر خاله زینب بشه
یاسر که انگاری نگاه سنگین رو خودش حس میکرد برگشت سمت و باهام چشم تو چشم شد همینجوری هنگ داشتم نگاش میکردم
بابا: وسیلاتو برداشتی چیزی جا نذاری هاا!
سریع به خودم اومدم و نگامو از یاسر گرفتم و سمت بابا سوق دادم و احترام نظامی گرفتم
یلدا: بله فرمانده، همه چی برداشته شده و چندین بارم چک شده!
بابا: خیل خوب پ بریم
یلدا: حملهههههه
به سمت در هجوم بردم که سنگینی نگاه های زیادی رو رو خدم حس میکردم برگشتم ببینم کی داره نگام میکنه.... شت، خراب کردم!
با کله محکم رفتم تو در بسته
یلدا: آییییییی
بابا: مگه نمیبینی در بسته است آخه حیوان
یلدا: اسب نجیبی است
و زدیم زیر خنده
عمه ها و بقیه زل زده بودن به ما انگار کار عجیبی کردیم.
یهو صدای آشنایی گفت: خوب میزاشتی درو برات باز کنم!
برگشتم سمت صدا دیدم یاسره چش غره براش رفتم که درو باز کرد
بابا: نمیخواست زحمت بکشی(از رو شوخی)
یاسر با خنده ادامه داد
یاسر: ای بابا چه زحمتی!
اداشو در آوردم و از در رد شدم کفشای مجلسی مو در آوردم و کتونی هامو پوشیدم
و آیدا و مامان کفشاشونو پوشیدن و منتظر بابا وایسادیم تا بیاد
مامان: باز یکیو به حرف گرفت
با خنده گفتم
یلدا: ای وای بدبخت شدیم!
یلدا: بابا ما منتظریم هااا
بابا: اومدم
از یاسر خداحافظی کرد و اومد بیرون
خاله زینب و یاسر و فاطیما و عمه ها و میتراشون همه باهم ریختن بیرون
یلدا: اگه ما نمیومدیم فک کنم شما هم قصد رفتن نداشتین!
میترا: بابا من از کی عه به اینا میگم پاشین بریم دیر شد جم نمیخورن
زهرا: آره تو راست میگی!
خنده ام گرفت و زهرا اومد سمتم و بغلم کرد
زهرا: خداحافظ یلییی
یلدا: خداحافظ زهی
زهرا: هاااا؟
یلدا: منم اسمتو نصف کردم دیگه:)
زهرا شروع کرد به خندیدن
یلدا: خداحافظ زهرا جون امیدوارم بازم ببینمت و نیوفته دوباره واسه 7 8 سال دیگه
زهرا: منم امیدوارم...
.
.
برای خوندن ادامه رمان به پیج زیر برید
@band_angoshti
دیدگاه ها (۴)

نام: فاطیما

لبای یلدا:) نظرت رو برام کامنت کن.

#رمان_بند_انگشتی_من#پارت_13عمو عیسی: بیا اینو بپوش باز این ب...

دختری در باران داستان 2 پارتی به قلم: مهسا طراح: نیکوتین

🧸Shadow of Love{part 4} 🦋× وایییی باورم نمیشه .... خالمهه .....

پآرت14. دلبرک شیرین آستآد

برادرای هایتانی پارت ۴

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط