رمانبندانگشتیمن

#رمان_بند_انگشتی_من
#پارت_13
عمو عیسی: بیا اینو بپوش باز این بهتر از پیرهنیه که پوشیدی!
یاسر سویشرت رو از دست عمو گرفت و رو پیرهن پوشید و زیپ شو کشید بالا و به عمو نگاه کرد
عمو عیسی: حالا بهتر شد؛
داشتم به یاسر نگاه میکردم که یاسر رد نگام و گرفت و نگام کرد
نه لبخندی نه عصبانیت بدون هیچ احساس فقط داشت نگاه میکرد نگامو ازش گرفتم ولی هنوز خیره بهم بود که پاشدم و رفتم آشپزخونه و برای خودم شربت ریختم و یع نفس سر کشیدم هنوز نگاه سنگینش روم بود
بابا: یه لیوان روی ما هم بریز (از روی شیطنت)
یلدا: جان!
بابا: عه ببخشید برای ما بریز.
وای خدایا باباهم الان تا یه هفته هعی اذیتم میکنه یه لیوان براش شربت ریختم و بهش دادم و رفتم نشستم
دیگه دیر وقت شده بود و داشتن کم کم میرفتن
بابا: نظر تون چیه ماهم بریم؟
مامان: نظری ندارم!
یلدا: اناا
عاشق این روی خانواده مون ام همه پایه همه شیطون همه کرم دار!!
بابا مانتویی که اومدنی تنم کرده بودم رو سمتم گرفت
بابا: بلند شو مانتو تو بپوش بریم
مانتو رو از دستش گرفتم و رفتم تو اتاق و درو بستم شال رو از سرم برداشتم و موهامو با کش بستم مانتو رو تنم کردم و شالم و رو سرم گذاشتم و از اتاق اومدم بیرون که همه پاشده بودن یا داشتن اسنپ میگرفتن یا دیگه میرفتن که با ماشین هاشون برن
رفتم از عمو زن عمو و معصومه و داداش کوچولو هاش خداحافظی کردم و اومدم که بریم
بابام سمت یاسر رفت و بهش دست داد و شروع کرد صحبت کردن که یاسر زیر چشی نگام کرد اصلا ضایع نبود داشتن درباره من صحبت میکردن اصلااا
خاله بابام اومد سمتمون
خاله بابا: یلدا حالا شربت میاری از دستت در میره اگه چایی اومدیم برامون آوردی بعد ریختی رو پسرم چی؟(از رو شیطنت)
از خجالت سرم رو انداختم پایین و لپام گل انداخت
هانننن مامان یاسر خاله زینبه نععععع این که همیشه فقط فاطیما پیشش بود(فاطیما کلا 4 سالشه) اصلا این بشر پیشش نبود! آره، میدونستم یه پسر بزرگ داره ولی چون خاله بابام تهران زندگی میکنن من خاطره زیادی از خاله زینب و پسرش ندارم هر موقع هم میومدن مشهد فقط خودش و فاطیما بودن و وقتی بابام میگفت پسرت کو میگفت کارش زیاده و نمیتونه مرخصی بگیره بیاد!
مامان: به بزرگیتون ببخشیدش دیگه
خاله بابا: نه بابا فدا سرش
خاله دستشو گذاشت رو شونه ام و یکجوری گفت که فقط خودم بشنوم
خاله بابا: هرچقدر خواستی پسر مارو اذیتت کن (از رو شیطنت)
دیگه داشتم آب میشدم میرفتم تو زمین
صداش رو دوباره عادی کرد
خاله بابا: خداحافط ملیحه جان مراقب خودت باش توهم همینطور یلدا خانوم!
یلدا: همچنین شما هم چشم
خاله بابا خنده اش گرفته بود
.
.
برای خوندن ادامه رمان به پیج زیر برید
@band_angoshti
دیدگاه ها (۴)

#رمان_بند_انگشتی_من#پارت_14یلدا: همچنین شما هم چشم خاله باب...

نام: فاطیما

دختری در باران داستان 2 پارتی به قلم: مهسا طراح: نیکوتین

نیکوتین مورفین متن

برادرای هایتانی پارت ۴

پارت : ۴

P4🍯//بعد از غذا&بابا-جانم؟&میشه بریم پیش مامان-چرا نمیشه بری...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط