دختری در باران داستان 2 پارتی به قلم: مهسا طراح: نیکوتین
#دختری_در_باران
#پارت_2 آخر
یادم نمیره وقتی فهمیدم نامه ای داده به دوستاش
تا به من بدن وقتی با متنی مواجه شدم که همونجا زندگیم تموم شد(:
تو نامه گفته بود داره به زور خانواده ازدواج میکنه گفته بود پسره گفته حق نداره درس بخونه یا با دوستاش بره بیرون گفته بود داره از این شهر میره و تهشم گفته بود که دوستم داره گفته بود از نگاهم عشقو خونده که اعتراف کرده تو پاکت نامه اش یه گردنبند بود که گفته بود یادگار پدرشه و میدش به من...!
اون روز بغضم ترکید بلند گریه میکردم تا صبحش سیگار میکشیدم و منتظر فردا...فرداش وقتی دوستاش رو دیدم به زور آدرس گرفتم ازشون با کلی اصرار اخراش که التماس میکردم دوستش انگار دلش به رحم اومد که گفت با اینکه دیر شده و عقد کردند
ولی آدرس خونشون...تهشم درحالی که گریه میکرد گفت دوستمو نجاتش بده...
نفهمیدم چرا گفت نجاتش بدم ولی به سرعت رفتم سمت ادرسی که داشتم
در حیاط باز بود و صدای داد مردی میومد دیدمش دلبرکوچولومو ولی کاش تو اون حال نمیدیدم کاش نمیدیدم که داره کتک میخوره نمیدیدم که صورتش پر خونه بهت زده بودم به خودم اومدم حمله ور شدم سمت پسره و تا تونستم زدمش ی مرد و چند تا پسر اومدن
گرفتنم و درحالی که زیر مشتاشون بودم صدای دلبرمو میشنیدم که التماس میکرد عمو نزنینش پسرعمو نزنش بیاین منو بزنین یادم نمیره با چه حالی از خونه بیرونم کردن فرداش با بچه محلی هام رفتم دنبال دلبرم بردمش بیمارستان دختر خالمو که وکیل بود گفتم پیگیر پرونده باشه جواب پزشک قانونیو که گرفتم بردمش برا طلاقش
اره این دختر همون دلبرکوچولو مه که بخاطرش با همه جنگیدم و تنهایی اوردمش سر زندگی مشترکی که الان داریم(:
هنوزم با عشق غذا میپزه برام با عشق میشینیم و فیلم میبینیم و این بود داستان زندگی ما(:
.
.
برای خوندن پارت قبلی داستان به پیج زیر برید
@band_angoshti
.
پیج نویسنده داستان:
https://wisgoon.com/mahsaii_908
#پارت_2 آخر
یادم نمیره وقتی فهمیدم نامه ای داده به دوستاش
تا به من بدن وقتی با متنی مواجه شدم که همونجا زندگیم تموم شد(:
تو نامه گفته بود داره به زور خانواده ازدواج میکنه گفته بود پسره گفته حق نداره درس بخونه یا با دوستاش بره بیرون گفته بود داره از این شهر میره و تهشم گفته بود که دوستم داره گفته بود از نگاهم عشقو خونده که اعتراف کرده تو پاکت نامه اش یه گردنبند بود که گفته بود یادگار پدرشه و میدش به من...!
اون روز بغضم ترکید بلند گریه میکردم تا صبحش سیگار میکشیدم و منتظر فردا...فرداش وقتی دوستاش رو دیدم به زور آدرس گرفتم ازشون با کلی اصرار اخراش که التماس میکردم دوستش انگار دلش به رحم اومد که گفت با اینکه دیر شده و عقد کردند
ولی آدرس خونشون...تهشم درحالی که گریه میکرد گفت دوستمو نجاتش بده...
نفهمیدم چرا گفت نجاتش بدم ولی به سرعت رفتم سمت ادرسی که داشتم
در حیاط باز بود و صدای داد مردی میومد دیدمش دلبرکوچولومو ولی کاش تو اون حال نمیدیدم کاش نمیدیدم که داره کتک میخوره نمیدیدم که صورتش پر خونه بهت زده بودم به خودم اومدم حمله ور شدم سمت پسره و تا تونستم زدمش ی مرد و چند تا پسر اومدن
گرفتنم و درحالی که زیر مشتاشون بودم صدای دلبرمو میشنیدم که التماس میکرد عمو نزنینش پسرعمو نزنش بیاین منو بزنین یادم نمیره با چه حالی از خونه بیرونم کردن فرداش با بچه محلی هام رفتم دنبال دلبرم بردمش بیمارستان دختر خالمو که وکیل بود گفتم پیگیر پرونده باشه جواب پزشک قانونیو که گرفتم بردمش برا طلاقش
اره این دختر همون دلبرکوچولو مه که بخاطرش با همه جنگیدم و تنهایی اوردمش سر زندگی مشترکی که الان داریم(:
هنوزم با عشق غذا میپزه برام با عشق میشینیم و فیلم میبینیم و این بود داستان زندگی ما(:
.
.
برای خوندن پارت قبلی داستان به پیج زیر برید
@band_angoshti
.
پیج نویسنده داستان:
https://wisgoon.com/mahsaii_908
۴.۵k
۱۱ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.