چند پارتی(درخواستی)p2
P2
خواستی فرار کنی که محکم از دستت گرفته و مانع کارت شد!
با بغض و ترس به چشاش زل زدی و گفتی؛
+هی...هینوجین...خواهش...میکنم...دیگه...نزن..منو!
هیونجین با شنیدن حرف زدن از دهنت چشاش از تعجب باز شد و دستاش شل شد..
خواستی از فرصت استفاده و فرار کنی ولی هیونجین زود به خودش امد و از بازو هات گرفته محکم چسبوندت به دیوار..
حالا زیر دستای مرد رو به روت میلرزیدی و این کمی نگذشت که باعث بغض هیونجین شد..
_ا.ت..من درسته...من یه عوضیام ولی من دو ماهه دیگه بهت قلدری نمیکنم!منظورت از زدن چیه؟
با ترس چشاتو به چشاش دادی و با صدای لرزونت ادامه دادی..
+آدمات صبح منو کتک زدن!
با این حرفت هیونجین از تعجب چشاش گشاد شد و ادامه داد:آدمام؟ا.ت منظورت چیه؟من دو ماهه باهاشون دیگه ارتباطی ندارم!
+پس...کی؟
هیونجین زود تعجبشو به نگرانی و عصبانیت داده و شروع کرد به باز کردن دکمه های لباست خواستی مقاومت کنی که با دست دیگه اش دستاتو قفل دستاش کرده و بالای سرت گذاشت..
بعد باز کردن آخرین دکمه چشاش به سوختگی شکمت افتاد..
+داری چیکار میکنی هیو...
با افتادن اشکی از چشاش باعث مکث شدنت شد..
_کدوم عوضی اینکارو باهات کرده؟هااا؟؟جوابمو بده نابودش میکنم!(داد)
با صدای لرزونت ادامه دادی:نمیدونم..
_ا.ت..
حالا این هیونجین با هیونجین دو ماه پیش فرق میکرد این هیونجین داشت گریه میکرد قلدرت جلوت داشت گریه میکرد فقط به خاطر دردی که تو داشتی!
دستاتو ول کرد و چند قدم به عقب رفت دستشو محکم به دستگیره در کوبید که تقریبا صدای شکستن دستش به گوشت رسید!
زود دکمه های لباستو بستی و رفتی جلو تا مانعش شوی!
....
خواستی فرار کنی که محکم از دستت گرفته و مانع کارت شد!
با بغض و ترس به چشاش زل زدی و گفتی؛
+هی...هینوجین...خواهش...میکنم...دیگه...نزن..منو!
هیونجین با شنیدن حرف زدن از دهنت چشاش از تعجب باز شد و دستاش شل شد..
خواستی از فرصت استفاده و فرار کنی ولی هیونجین زود به خودش امد و از بازو هات گرفته محکم چسبوندت به دیوار..
حالا زیر دستای مرد رو به روت میلرزیدی و این کمی نگذشت که باعث بغض هیونجین شد..
_ا.ت..من درسته...من یه عوضیام ولی من دو ماهه دیگه بهت قلدری نمیکنم!منظورت از زدن چیه؟
با ترس چشاتو به چشاش دادی و با صدای لرزونت ادامه دادی..
+آدمات صبح منو کتک زدن!
با این حرفت هیونجین از تعجب چشاش گشاد شد و ادامه داد:آدمام؟ا.ت منظورت چیه؟من دو ماهه باهاشون دیگه ارتباطی ندارم!
+پس...کی؟
هیونجین زود تعجبشو به نگرانی و عصبانیت داده و شروع کرد به باز کردن دکمه های لباست خواستی مقاومت کنی که با دست دیگه اش دستاتو قفل دستاش کرده و بالای سرت گذاشت..
بعد باز کردن آخرین دکمه چشاش به سوختگی شکمت افتاد..
+داری چیکار میکنی هیو...
با افتادن اشکی از چشاش باعث مکث شدنت شد..
_کدوم عوضی اینکارو باهات کرده؟هااا؟؟جوابمو بده نابودش میکنم!(داد)
با صدای لرزونت ادامه دادی:نمیدونم..
_ا.ت..
حالا این هیونجین با هیونجین دو ماه پیش فرق میکرد این هیونجین داشت گریه میکرد قلدرت جلوت داشت گریه میکرد فقط به خاطر دردی که تو داشتی!
دستاتو ول کرد و چند قدم به عقب رفت دستشو محکم به دستگیره در کوبید که تقریبا صدای شکستن دستش به گوشت رسید!
زود دکمه های لباستو بستی و رفتی جلو تا مانعش شوی!
....
۲۸.۵k
۲۹ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.