خانزاده
🍁🍁🍁🍁
#خان_زاده
#پارت249
#جلد_دوم
حق میدادم خودمم هنوز شوکه بودم و باورم نشده بود راحیل بیچاره هیچ گناهی نداشت!
کمی سکوت کرد و بعد با صدای بلندی پرسید
_تو مطمئنی آیلین از این حرفی که زدی مطمئنی؟
مطمئنم کرده بودن من حامله بودم اونم پسر...
رو بهش گفتم الان دارم از پیش دکتر میام اول جواب آزمایش و دید گفت مثبته بعدم سونوگرافی کرد گفت چهار ماهه حامله ام راحیل یه بچه تو شکممه اونم پسر ...
پسری که همیشه آرزوش و داشتم...
دوباره سکوت بود که بین من و اون حکمفرما شد و بعد با سرخوشی که از صداش معلوم بود گفت
_همین امشب میام اصفهان میام دیدنت بهترین خبری که میتونستی بهم بدی همین بود
خیال من و راحت کردی الان دیگه مطمئنم تو اهورا باید کنار هم باشین امشب میام پیشت...
حتی نذاشت حرف بزنم و تماس و قطع کرد پای پیاده خیابونارو گز کردم و بالاخره بعد از چند بار گم کردن خیابونا به خونه رسیدم
وقتی وارد خونه شدم حتی مینا که فقط چند وقت بود منو میشناخت با تعجب از من پرسید
_حالت خوبه رنگت پریده اتفاقی افتاده؟
روی مبل نشستم که مونس نگران نزدیکم اومد و دستمو توی دستش گرفت و گفت
_خوبی مامان؟
خوب بودم یا بد بودم نمیدونم خودمو گم کرده بودم لبمو با زبونم ترک کردم و رو به هر دو نفرشون گفتم
نمیدونم الان حالم چطوره امروز یه اتفاقی افتاده من خودم هنوز باورش نکردم.
مینا کنارم نشست و گفت
_ حرف بزن دختر نصفه جونم کردی تو رو خدا بگو ببینم چی شده ؟
دوباره لب های خشک شدم و با زبون تر کردم و گفتم
جواب آزمایش می گرفتم گفتن حامله ای رفتم پیش دکتر دکتر گفت چهار ماهه حامله ای بچه پسر و من اصلا با خبر نبودم.
مینا از فرط تعجب دستش روی دهنش گذاشت و با چشمای گرد شده گفت
_ واقعاً داری میگی؟
🌹🍁
@khanzadehhe
😻☝️
#خان_زاده
#پارت249
#جلد_دوم
حق میدادم خودمم هنوز شوکه بودم و باورم نشده بود راحیل بیچاره هیچ گناهی نداشت!
کمی سکوت کرد و بعد با صدای بلندی پرسید
_تو مطمئنی آیلین از این حرفی که زدی مطمئنی؟
مطمئنم کرده بودن من حامله بودم اونم پسر...
رو بهش گفتم الان دارم از پیش دکتر میام اول جواب آزمایش و دید گفت مثبته بعدم سونوگرافی کرد گفت چهار ماهه حامله ام راحیل یه بچه تو شکممه اونم پسر ...
پسری که همیشه آرزوش و داشتم...
دوباره سکوت بود که بین من و اون حکمفرما شد و بعد با سرخوشی که از صداش معلوم بود گفت
_همین امشب میام اصفهان میام دیدنت بهترین خبری که میتونستی بهم بدی همین بود
خیال من و راحت کردی الان دیگه مطمئنم تو اهورا باید کنار هم باشین امشب میام پیشت...
حتی نذاشت حرف بزنم و تماس و قطع کرد پای پیاده خیابونارو گز کردم و بالاخره بعد از چند بار گم کردن خیابونا به خونه رسیدم
وقتی وارد خونه شدم حتی مینا که فقط چند وقت بود منو میشناخت با تعجب از من پرسید
_حالت خوبه رنگت پریده اتفاقی افتاده؟
روی مبل نشستم که مونس نگران نزدیکم اومد و دستمو توی دستش گرفت و گفت
_خوبی مامان؟
خوب بودم یا بد بودم نمیدونم خودمو گم کرده بودم لبمو با زبونم ترک کردم و رو به هر دو نفرشون گفتم
نمیدونم الان حالم چطوره امروز یه اتفاقی افتاده من خودم هنوز باورش نکردم.
مینا کنارم نشست و گفت
_ حرف بزن دختر نصفه جونم کردی تو رو خدا بگو ببینم چی شده ؟
دوباره لب های خشک شدم و با زبون تر کردم و گفتم
جواب آزمایش می گرفتم گفتن حامله ای رفتم پیش دکتر دکتر گفت چهار ماهه حامله ای بچه پسر و من اصلا با خبر نبودم.
مینا از فرط تعجب دستش روی دهنش گذاشت و با چشمای گرد شده گفت
_ واقعاً داری میگی؟
🌹🍁
@khanzadehhe
😻☝️
- ۸.۳k
- ۰۴ مرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط