پارت ۱۶
ته: چی میخوری؟
ا.ت: فقط کافئین نداشته باشه
ته: حساسیت داری؟
ا.ت: اوهوم
ته: چرا فکر میکردی دوستت داره؟
ا.ت: من خیلی زود با لحن حرف زدن آدما خر میشم ... اونم بلد بود چه جوری با کلمات بازی کنه ... ولی هیچکس نمیتونه تا آخر عمرش نقش بازی کنه دیگه ... اونم بعد ۱ سال دیگه نتوست نقش بازی کنه
ته: من متاسفم
ا.ت: میشه یکم بیشتر از سوجین بگی؟
ته: خب ... ما ۵ سال بهم د ست بودیم ... بهترین لحضه هامون کنار هم بود ... ولی وقتی این موضوع رو به پدرم گفتم خیلی سریع مخالفت کرد ... گفت باید به خاطر سود کارخونهی من با یونا ازدواج کنی ... ازش خواستم یکم بهم وقت بده تا باهاش آشنا بشم ... اینکارو کرد ولی من هنوز با سوجین در ارتباط بودم ... یه روز هم که رفتم خونهاش یونا دنبالم اومده بود با حرفایی که به سوجین زد اونو خورد کرد دیگه بعد از اون موقع سوجین بهم اعتماد نکرد ... ازم میترسید ، میترسید که بخوام ازش سوءاستفاده کنم ... بعد از اون روز من کمتر میدیدمش ... تا سه ماه پیش خانوادهاش بهم زنگ زدن گفتن میخواسته رگش رو بزنه ... ازشون خاستم بزارن... هق بزارن سوجین رو ببینم ... ولی گفتن نه... هق بهم گفتن تو به این روز انداختیش ... دوماه پیش فهمیدم خودش رو از ساختمون دانشگاهاش پرت کرده ... برادرش منو درک میکرد اونم عشقش رو از دست داده بود ... ولی با این حال نزاشت توی مراسم خاکسپاریش باشم ... مادرش بهم گفت تو دخترمو ازم گرفتی ... نمیزارم قابل دخترم تو مراسمش باشه ... الان هم اگه بخوام برم سر قبرش صورتکو میپوشونم... هق من خیلی بدم ... اگه میتونستم جلوی پدرم وایسم اون الان کنارم نشسته بود... هق
ا.ت: فقط کافئین نداشته باشه
ته: حساسیت داری؟
ا.ت: اوهوم
ته: چرا فکر میکردی دوستت داره؟
ا.ت: من خیلی زود با لحن حرف زدن آدما خر میشم ... اونم بلد بود چه جوری با کلمات بازی کنه ... ولی هیچکس نمیتونه تا آخر عمرش نقش بازی کنه دیگه ... اونم بعد ۱ سال دیگه نتوست نقش بازی کنه
ته: من متاسفم
ا.ت: میشه یکم بیشتر از سوجین بگی؟
ته: خب ... ما ۵ سال بهم د ست بودیم ... بهترین لحضه هامون کنار هم بود ... ولی وقتی این موضوع رو به پدرم گفتم خیلی سریع مخالفت کرد ... گفت باید به خاطر سود کارخونهی من با یونا ازدواج کنی ... ازش خواستم یکم بهم وقت بده تا باهاش آشنا بشم ... اینکارو کرد ولی من هنوز با سوجین در ارتباط بودم ... یه روز هم که رفتم خونهاش یونا دنبالم اومده بود با حرفایی که به سوجین زد اونو خورد کرد دیگه بعد از اون موقع سوجین بهم اعتماد نکرد ... ازم میترسید ، میترسید که بخوام ازش سوءاستفاده کنم ... بعد از اون روز من کمتر میدیدمش ... تا سه ماه پیش خانوادهاش بهم زنگ زدن گفتن میخواسته رگش رو بزنه ... ازشون خاستم بزارن... هق بزارن سوجین رو ببینم ... ولی گفتن نه... هق بهم گفتن تو به این روز انداختیش ... دوماه پیش فهمیدم خودش رو از ساختمون دانشگاهاش پرت کرده ... برادرش منو درک میکرد اونم عشقش رو از دست داده بود ... ولی با این حال نزاشت توی مراسم خاکسپاریش باشم ... مادرش بهم گفت تو دخترمو ازم گرفتی ... نمیزارم قابل دخترم تو مراسمش باشه ... الان هم اگه بخوام برم سر قبرش صورتکو میپوشونم... هق من خیلی بدم ... اگه میتونستم جلوی پدرم وایسم اون الان کنارم نشسته بود... هق
- ۳.۵k
- ۲۴ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط