تام در حال قدم زدن در خوابگاهش بود و در فکر فرو رفته بود،

تام در حال قدم زدن در خوابگاهش بود و در فکر فرو رفته بود، افکاری که اون رو احاطه کرده بودند درباره دختری بود که دل تام رو برده بود. برای همه مخصوصا تام، عاشق شدنش عجیب بود پسری که حاصل معجون عشقه نباید حس عشق رو در خودش داشته باشه ولی تام این حس رو داشت. بعد از نیم ساعت قدم زدن و فکر کردن با صدای در به خودش امد
♡میشه بیام داخل
تام با شنیدن صدای زیبای دختر به خودش آمد و به سمت صندلی رفت، کتابش را از روی میز برداشت بازش کرد و سعی در عادی جلوه دادن اوضاع کرد
•بیا داخل
ا/ت با ذوق به داخل اتاق تام رفت
♡سلام
•سلام اتفاقی افتاده؟
♡اره، تئو بهم درخواست قرار گذاشتن داده
لبخند کمی که تام به لب داشت با اسم تئو از بین رفت
♡مشکلی پیش اومد؟
تام به سمت ا/ت رفت و با فاصله کمی رو به روی او ایستاد
•تو هم اون رو دوست داری؟
♡معلومه. اون دوست منه
•اصلا تو میدونی عشق چیه؟!
♡خب...وقتی بهش فکر میکنی ناخداگاه لبخند میزنی، ساعت ها بهش فکر میکنی، با شنیدن صداش یا دیدنش لبخند میزنی و...
•اگه این عشقه...
کمی مکث کرد و دسهاش رو روی شونه ا/ت قرار داد
•پس منم عاشق توام
گونه های ا/ت بشدت داغ شده بود
♡چی... چی
تام ا/ت رو در آغوش میگیره
•تو هم من رو دوست داری؟
♡اره...بخاطر جرئت حقیقت با پانسی بهت دروغ گفتم
•بعدا به حساب اون پانسی هم میرسم
ا/ت هم به آرامی تام را در آغوش میگیرد
••••••••••
نظرتون؟