پارت

꧁پارت ۳۵꧂
وقتی پروانه سایه ای پشت سر یومه در یک ثانیه میبینه شروع به لرزش میشه... بال های درخشانش خورد میشن...و با وزش بادی پروانه به شکل زنی که انگار روح بود و نوری کمرنگ داشت
در اینجا این توهم برای همه ازبین میره، توهم از جلوی چشمان هوتوکه/کاگتوکی/ایری ناپدید میشه و اونهارو گیج و سردرگم میکنه با سردردی عجیب
روح توهم در مقابل یومه زانو میزنه و سرش رو به پایین خم میکنه(توهم هرچقدر قدرتمند باشه نمیتونه با الهه رویا"یومه" مقابله کنه پس چاره اب جز تسلیم شدن نداره)
یومه با تعجبی بهش نگاه میکنه اما حاله اش اروم و نترسه
و جلوی چشمای همه نخی قرمز در هوا معلق می‌بود و به سمتی کشیده شده بود نمایان میشه و انگار می‌خواد اون‌ها به اون سمت برند
همه شروع میکنند به دنبال کردن این نخ...و انگار اولین کسی که به مقصد رسید یومه بود...
مکانی خالی از درخت های تاریک... نورانی، و حسی از قدردت در رگ های یومه جریان میگیره انگار این مکان برای یومه ساخته شده (در هر دنیای وسیله ای مقدس قرار داده شده که فقط کسانی که خدا بودن رو در وجودشون دارند میتونن پیداش کنن و ازش استفاده کنن و خدای خون دنیا بشن) یومه قدمی جلو تر برمیداره... قدمی که تاریکی ازش رد میشه و به نور میرسه
مکانی با سبزه های روشن و نور خورشید... و یک آینه بزرگ که توسط سنگ ها به زمین چسبیده شده و یه حالتی ایستاده هست... و بالای اینه نوشته ای هست که به هیچ زبانی که وجود داره نیست...
یومه به جلو قدم برمیداره و جاوی اینه میایسته... با چیزی که میبینه چشماش شوکه میشه... زنی با لباسی عجیبی رو پوشیده و شمشیری که انگار شکسته و با نخی که با سنگ ساخته شده به هم وصل شده... موهای بلند سرمه ای که دم اسبی بسته شده... زخمی که به حالتی ضربدری روی صورتش وجود داره چهرش رو قدردتمند نشون میده... چشمایی که با نور قدردت میدرخشه...
یومه در ذهنش: "این... این... این کیه... این اینه... ایری راست میگفت... اینده رو نشون میده... ولی اون واقعا منم؟ اخه... نمیشه... عادی نیست... شاید این اینه یه چیز دیگه رو نشون میده... این زنی که روبرومه...انگار منم... ولی نه...صبر کن... اون...اون نماد هایی که بالای اینه بود تغییر کرده...؟!.... نه... اه... سرم...مطمئنم که تغییر کرده... "
وقتی چشماش رو به نماد میدوزه متوجه میشه که میدرخشه... یه حسی... انگار به زبانی که بلده ولی وجود نداره نوشته شده
یومه: "این... ها... حس میکنم... میتونم... میتونم بخونمش، یه نوشته... انگار... میتونم... اما نمیتونم به زبون بیارمش... "
یومه در ذهنش: "انگار نمیتونم به زبون بیارمش ولی... حس میکنم... نوشته رو میتونم بخونم... الهه... رویا... چی؟ الهه رویا؟ این چیه؟ یعنی چی؟ من در اینده... یه الهه هستم؟ خیلی بیمعناست... من فقط یه ادم معمولیم... "
کم کم به عقب قدم برمیداره جوری که در اینه نیفته...
بوته ها به صدا درمیاند... هوتوکه ار گوشه ای و ایری از گوشه ای دیگه بیرون میاند...
ایری: "هی...بچها... شم_"
کاگتوکی به سرعت ایری رو شدید بغل میکنه
کاگتوکی: "اههه ایری!... ایری! ایری!...تو اینجایی... اه خدایا ممنونم فکر کردم از دست دادمت... تو تو... حالت خوبه؟! "
ایری: "کاگتوکی!خفه شدم!مگه بچه ای که اینجور بغلم میکنی؟! مامانتو گم نکردی که اینجوری میکنیییی "
ایری به سختی از کاگتوکی جدا میشه، این دوتا مثل پتو مت بحث میکنن
هوتوکه با دیدن یومه چشماش دوباره میدرخشه و لبخند میزنه... ولی از درون داره درد میکشه، به یومه نزدیک میشه و اروم بغلش میکنه
هوتوکه: "دیگه نرو... دیگه گم نشو... نمیخوام دوباره نداشته باشمت"
یومه در ذهنش: "دوباره؟... چی داره میگه؟ شاید چون ترسیده هوم اره"
یومه دستی به نوازش به سر هوتوکه میکشه
هوتوکه از یومه جدا میشه ولی انگار قلبش دوباره شروع به تپیدن کرده
ایری به اینه اشاره میکنه
ایری: "آینه! پیداش کردیم! بریم! من اول من اوللللل"
ایری به سرعت جلوی آینه می ایسته و بهش زل میزنه...
در همین لحضه نوشته بالای اینه تغییر میکنه...
و انعکاس آیری داخل آینه...
(ادامه دارد)
دیدگاه ها (۴)

آرت/اوسی/آری/نقاشی دیجیتال

آرت/اوسی/پونی/نقاشی دیجیتال

هوم...

꧁پارت ۳۴꧂هوتوکه مصمم برای پیدا کردن یومه بود در میان مه و تا...

آرامش در برزخ

دروداین چیزایی که گفتی اصلاً عجیب نیست. هرکسی وقتی یه کم به ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط