آرامش در برزخ

(پارت ۵)

ویو/هادس

*مرگ چیز عجیبیه، تصور اکثر موجودات از مرگ اینه که بعدش همه چیز تموم میشه و تاریکیه مطلق...ولی کاملا برعکسه، این شروع همه چیزه..شروع برزخ
*اینجا زمان هیچ معنایی نداره، ولی میشه فهمید قرن هاست که اینجام که یهو همه جا خنک میشه
*چشمامو باز میکنم و میتونم نسیم خنکی رو روی پوست صورتم حس کنم
*صدا ها.. خیلی وقت بود صدایی جز صدای سوختن نشنیده بودم...
*خیلی زود متوجه میشم چه خبر شده، من دوباره برگشتم!
*اینبار با آتش خشم و کینه ای که از دلم زبانه میکشه برگشتم
*اولین چیزی که چشمم بهش میوفته جوزفه که انگار عجیب ترین اتفاق عمرشو دیده
هاه.. من کجام؟ چه اتفاقی افتاده؟
*انگار وقتی صدامو میشنوه به خودش میاد و تعظیم میکنه
جوزف: خیلی خوشحالم که شما رو سالم میبینم قربان
*به اطراف نگاه میکنم و بوی خون شیرینی گرسنگیمو چند برابر میکنه ولی حواسمو میدم به جوزف
اینجا اتفاقات عجیبی افتاده جوزف، باید ازش سر در بیا_
*چشمم میوفته بهش، حاضرم قسم بخورم این بو از اون داره پخش میشه
*نگاه تیزی بهش میندازم، یه حسی بهم میگه این قضیه یه ربطی به اون داره
*قلنج گردن و دستامو میشنم و جلوی جوزف رو میگیرم و خودم بهش نزدیک میشم
*دقیقا جلوی ستونی که اون پشتش قایم شده وایمیستم و سرمو کج میکنم
بیا بیرون، انسان!
دیدگاه ها (۴)

آرامش در برزخ

آرامش در برزخ

آرامش در برزخ

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط