پسر عموی من 2
(مدرسه)
یونجی ویو
امروز با انرژی رفتم مدرسه
واقعا دل تو دلم نیست ببینمشش
سرمو گذاشتم روی میزم و داشتم ماجرا جویی هایی ک باهام میکنیم رو تصور میکردم
و لبخند میزدم
(دیگه علامت نمیزارم!)
مینا:عوو اینجارو ببینید دختر کوچولومون خشحاله(تیکه انداختن)
ببینم چی باعث شده انقدر خوشحال باشی بوگندو؟
یونجی: ببین امروز هرکاریم بکنی نمیتونی منو ناراحت کنی!
مینا: چرا اونوقت
یونجی: چوننن قراره کوککک بیاددددد کرههه(با داد و خشحالی)
مینا ویو
عوو نقشه های برات دارم جئون یونجی
•
•
•
(شب)
یونجی ویو
ی لباس سرهمی سفید دامن دار پوشیدم و موهامم باز گذاشتم
خیلی ذوق داشتم
و رفتم پایین
•
•
•
کم کم داشتن میرسیدن ک صدای در اومد
از خشحالی پریدم و درو باز کردم وقتی عمومو دیدم کلی بغلش کردم
یونجی: عموو(با خنده)
(عمو رو ع میزارم)
ع:یونجیی دلم کلی برات تنگگ شده بود دخترم
بعد زن عمو
و مینسو رو بغل کردم(مینسو خاهر کوکه)
و وقتی کوک رو دیدم جوری بغلش کردم ک انگار 20ساله ندیدمش
کوک: چیکار میکنی
یونجی: منم یونجی منو یادت نمیاد؟
کوک: یادم میاد ولی فکر میکردم یکم بزرگ شدی ولی همون لوس بازیای اولو داری(و رفت)
همنجوری خشکم زده بود
با ناامیدی رو مبل نشستم
ع: خب یونجی و کوک برین تو اتاق تا ما بزرگ یکم حرف بزنیم
کوک: چشم پدر(اوخهه بچم چقد معدبههه)
و رفتیم تو اتاق من
توی اتاق من کلی پستر مختلف بود و خیلی شلوغ بود و من اینشو دوست داشتم
کوک: اینکه هنوز همون جنگله!
یونجی: کوک خیلی فرق کردی!
کوک: من فرق نکردم فقط بزرگ شدم
(یونجی ی تندی دست کوک رو گرفت)
یونجی: اونو ولش کن بیا اینارو ببین
این همون عروسک خرگوشیه ک موقه ک پنج سالمون بود بهم دادیی
کوک: باورم نمیشه این چرتو پرت هارو هنوز داری(جدی)
یونجی: یاااا اینا چرت و پرت نیستن خاطراتن!
یونجی ویو
امروز با انرژی رفتم مدرسه
واقعا دل تو دلم نیست ببینمشش
سرمو گذاشتم روی میزم و داشتم ماجرا جویی هایی ک باهام میکنیم رو تصور میکردم
و لبخند میزدم
(دیگه علامت نمیزارم!)
مینا:عوو اینجارو ببینید دختر کوچولومون خشحاله(تیکه انداختن)
ببینم چی باعث شده انقدر خوشحال باشی بوگندو؟
یونجی: ببین امروز هرکاریم بکنی نمیتونی منو ناراحت کنی!
مینا: چرا اونوقت
یونجی: چوننن قراره کوککک بیاددددد کرههه(با داد و خشحالی)
مینا ویو
عوو نقشه های برات دارم جئون یونجی
•
•
•
(شب)
یونجی ویو
ی لباس سرهمی سفید دامن دار پوشیدم و موهامم باز گذاشتم
خیلی ذوق داشتم
و رفتم پایین
•
•
•
کم کم داشتن میرسیدن ک صدای در اومد
از خشحالی پریدم و درو باز کردم وقتی عمومو دیدم کلی بغلش کردم
یونجی: عموو(با خنده)
(عمو رو ع میزارم)
ع:یونجیی دلم کلی برات تنگگ شده بود دخترم
بعد زن عمو
و مینسو رو بغل کردم(مینسو خاهر کوکه)
و وقتی کوک رو دیدم جوری بغلش کردم ک انگار 20ساله ندیدمش
کوک: چیکار میکنی
یونجی: منم یونجی منو یادت نمیاد؟
کوک: یادم میاد ولی فکر میکردم یکم بزرگ شدی ولی همون لوس بازیای اولو داری(و رفت)
همنجوری خشکم زده بود
با ناامیدی رو مبل نشستم
ع: خب یونجی و کوک برین تو اتاق تا ما بزرگ یکم حرف بزنیم
کوک: چشم پدر(اوخهه بچم چقد معدبههه)
و رفتیم تو اتاق من
توی اتاق من کلی پستر مختلف بود و خیلی شلوغ بود و من اینشو دوست داشتم
کوک: اینکه هنوز همون جنگله!
یونجی: کوک خیلی فرق کردی!
کوک: من فرق نکردم فقط بزرگ شدم
(یونجی ی تندی دست کوک رو گرفت)
یونجی: اونو ولش کن بیا اینارو ببین
این همون عروسک خرگوشیه ک موقه ک پنج سالمون بود بهم دادیی
کوک: باورم نمیشه این چرتو پرت هارو هنوز داری(جدی)
یونجی: یاااا اینا چرت و پرت نیستن خاطراتن!
۱۱.۶k
۳۰ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.