پارت ۴
پارت ۴
ددی_فاکر
کوک بی اعصاب تو عمارت قدم میزد...
کوک:: دختره لعنتی،عابرو برام نزاشتی...همه تورو بیشتر میشناسن و اون بیرون همه میخان باندمون بهم بریزه،بازم گیر میوفتی و من باید هی از داراییم بدم تا ولت کن...
@ عاقا اوردیمش...
صاناکو:: کاریم داشتی تو؟!
کوک:: شما برین بیرون
کوک رفت سمت ساناکو و یه سیلی محکم بهش زد و محکم هلش داد ک خورد زمین
صاناکو:: عاااخخخ..چ..چیکار میکنیییی
کوک:: اول یاد بگیر ب درستی بامن حرف بزنی دوم اینکه اینجا رئیس منم ن تو
کدوم گوری بودی هاااا؟؟؟!!!!
ساناکو:: چرا باید بتو جواب پس بدم؟؟!!
کوک رفت و با مو بلندش کرد
ساناکو:: آخخخخ م..موهاممم
کوک:: باره چندمه میگم سوالمو با سوال جواب نده؟؟!!! بار چندمه میگم حق نداری رو حرفم حرف بزنی چند بار بگم رئیس منم؟؟؟!!!(با داد میگه)
ساناکو:: م..من حق..حق رفته ب..بودم یکم هوا بخورم...آروم شم همین
کوک پرتش کرد رو زمین...
کوک:: گمشو برو بکپ وگرنه خودم خلاصت میکنم
دیگه حق نداری بری بیرون مگه اینکه مأموریت برات داشته باشم...
کوک رفت تو اتاقش و درو بست...
ساناکو هم رفت تو اتاق و خودشو رو تخت پرت کرد و گریه میکرد...
ساناکو:: لعنتی م..من میخامت حق..حق اما همیشه دخترای دیگه رو امتحان میکنی..حق..حق چ..چرا ازم بدت میاااادددد
ساناکو انقدر گریه کرد تا خوابش برد...
...................
صبح شده بود و کوک تو حیاط داشت عربده میکشید...
ساناکو زود با ترس رفت بیرون...
ساناکو:: چ..چیشده؟؟؟!!!
کوک:: توی عوضی کجایی ک کل بارای دیشب امروز صب نابود شد هااا؟؟؟!!!
ساناکو:: ب..ببخشید گ..گفتین تا دستور ندادین جایی نرم
کوک:: خفه شو بی همه چیز...
این پسره حرومزاده رو ببرین خلاصش کنین
ساناکو:: ن..نههه
کوک:: گمشو کنار انقد طرفداریشو نگیر
ساناکو افتاد ب پای کوک...
ساناکو:: ترخدااا ااتماستون میکنم رئیس،م..منو بجاش بکشین...لطفا کاری ب سوبین نداشته باشین
کوک:: چقد بخاطر این عوضی ضرر ببینم؟؟؟!!!
ساناکو:: اون مثل برادرمه ه..همیشه مراقبم بود از بچگی...حق..حق خواهش میکنم
سوبین :: بسه ساناکو انقد ب پای این نیوووفت
کوک ساناکو رو با لگد پرت کرد و رفت با مشت کوبوند تو چهره سوبین...
کوک:: حرومزاده کثیف ب چ حقی میگی این...اینجا کسی حق نداره بمن تو بگه بعد توی کثافت...
@ ارباب، لی جونگ اومدن...
کوک:: چی؟! ببرش ب اتاق کارم...الان میام...
@ چشم
کوک:: حیف کار پیش اومد...بعدا ب حسابتون میرسم...
کوک رفت و ساناکو با گریه رفت سوبینو بغل کرد...
سوبین از بچگی با ساناکو بزرگ شد و سه سال ازش کوچیک تر بود...
ددی_فاکر
کوک بی اعصاب تو عمارت قدم میزد...
کوک:: دختره لعنتی،عابرو برام نزاشتی...همه تورو بیشتر میشناسن و اون بیرون همه میخان باندمون بهم بریزه،بازم گیر میوفتی و من باید هی از داراییم بدم تا ولت کن...
@ عاقا اوردیمش...
صاناکو:: کاریم داشتی تو؟!
کوک:: شما برین بیرون
کوک رفت سمت ساناکو و یه سیلی محکم بهش زد و محکم هلش داد ک خورد زمین
صاناکو:: عاااخخخ..چ..چیکار میکنیییی
کوک:: اول یاد بگیر ب درستی بامن حرف بزنی دوم اینکه اینجا رئیس منم ن تو
کدوم گوری بودی هاااا؟؟؟!!!!
ساناکو:: چرا باید بتو جواب پس بدم؟؟!!
کوک رفت و با مو بلندش کرد
ساناکو:: آخخخخ م..موهاممم
کوک:: باره چندمه میگم سوالمو با سوال جواب نده؟؟!!! بار چندمه میگم حق نداری رو حرفم حرف بزنی چند بار بگم رئیس منم؟؟؟!!!(با داد میگه)
ساناکو:: م..من حق..حق رفته ب..بودم یکم هوا بخورم...آروم شم همین
کوک پرتش کرد رو زمین...
کوک:: گمشو برو بکپ وگرنه خودم خلاصت میکنم
دیگه حق نداری بری بیرون مگه اینکه مأموریت برات داشته باشم...
کوک رفت تو اتاقش و درو بست...
ساناکو هم رفت تو اتاق و خودشو رو تخت پرت کرد و گریه میکرد...
ساناکو:: لعنتی م..من میخامت حق..حق اما همیشه دخترای دیگه رو امتحان میکنی..حق..حق چ..چرا ازم بدت میاااادددد
ساناکو انقدر گریه کرد تا خوابش برد...
...................
صبح شده بود و کوک تو حیاط داشت عربده میکشید...
ساناکو زود با ترس رفت بیرون...
ساناکو:: چ..چیشده؟؟؟!!!
کوک:: توی عوضی کجایی ک کل بارای دیشب امروز صب نابود شد هااا؟؟؟!!!
ساناکو:: ب..ببخشید گ..گفتین تا دستور ندادین جایی نرم
کوک:: خفه شو بی همه چیز...
این پسره حرومزاده رو ببرین خلاصش کنین
ساناکو:: ن..نههه
کوک:: گمشو کنار انقد طرفداریشو نگیر
ساناکو افتاد ب پای کوک...
ساناکو:: ترخدااا ااتماستون میکنم رئیس،م..منو بجاش بکشین...لطفا کاری ب سوبین نداشته باشین
کوک:: چقد بخاطر این عوضی ضرر ببینم؟؟؟!!!
ساناکو:: اون مثل برادرمه ه..همیشه مراقبم بود از بچگی...حق..حق خواهش میکنم
سوبین :: بسه ساناکو انقد ب پای این نیوووفت
کوک ساناکو رو با لگد پرت کرد و رفت با مشت کوبوند تو چهره سوبین...
کوک:: حرومزاده کثیف ب چ حقی میگی این...اینجا کسی حق نداره بمن تو بگه بعد توی کثافت...
@ ارباب، لی جونگ اومدن...
کوک:: چی؟! ببرش ب اتاق کارم...الان میام...
@ چشم
کوک:: حیف کار پیش اومد...بعدا ب حسابتون میرسم...
کوک رفت و ساناکو با گریه رفت سوبینو بغل کرد...
سوبین از بچگی با ساناکو بزرگ شد و سه سال ازش کوچیک تر بود...
۵۱.۵k
۱۵ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.