رمان ارباب من پارت: ۱۲۳
همینطور که هم قدم باهاش حرکت میکردم آروم گفتم:
_ من آدمم، تو آدم باش
با حرص یه بار دیگه دستم رو فشار داد و گفت:
_ فعلا تحملت میکنم تا بعد...
حرفش رو قطع کردم و با همون لبخند مصنوعی روی لبم گفتم:
_ بعد چی؟
_ خودت میبینی
و بالافاصله یکی از دستهاش رو پشت کمرم گذاشت و با اون یکی دستش، دستم رو گرفت.
منم با اکراه دستم رو روی شونه اش گذاشتم و هماهنگ باهاش مشغول رقصیدن شدم.
خودش رو بهم نزدیک تر کرد و گفت:
_ بی صبرانه منتظرم همه ی اینا گم بشن برن و تنها باشیم
دهنم رو کج کردم و بدون اینکه چیزی بگم نگاهم رو به یه سمت دیگه چرخوندم که گفت:
_ حالت تهوعت خوب شد؟
_ نه و الان میخوام روی تو بالا بیارم
_ جرئتش رو نداری
_ دارم
_ نداری و میدونی که عاقبت کارت اصلا خوب نیست!
_ وای وای ترسیدم
_ واقعا بترس از من!
لحنش واقعا پر از تهدید بود و ترسیدم اما برای اینکه کم نیارم، خواستم جواب بدم که درد بدی توی سرم پیچید و اجازه نداد که دهنم رو باز کنم!
بهراد که انگار متوجه حالم شده بود، دستش رو از دستم درآورد و گفت:
_ چیشد؟
_ سرم داره گیج میره
یکم چشماش رو ریز کرد و با نیشخند گفت:
_ ببین من اگه تورو نشناسم که باید برم بمیرم!
شدت سر درد و سر گیجه ام یکهویی به حدی رسید که نتونستم جوابش رو بدم و فقط با درد پیشونیم رو فشار دادم.
_ سپیده ادا درنیار الان توجه بقیه جلب میشه
_ احمق واقعا حالم بده
_ درست حرف بزن، ببین چوب خطت داره پر میشه ها
_ خیلی گاوی
پهلوم رو فشار داد و گفت:
_ خفه شو
_ اگه گاو نبودی میفهمیدی که واقعا حالم بده!
_ تو خیلی زبون دراز شدی
عرق روی پیشونیم رو پاک کردم و بی توجه به اون احمق آروم گفتم:
_ چقدر گرمه
و تو یه لحظه حالم خیلی بد شد و بدون اینکه بتونم جلوی خودم رو بگیرم، روی لباسهای بهراد بالا آوردم و بعدش سالن دور سرم چرخید و دیگه هیچی نفهمیدم...
_ من آدمم، تو آدم باش
با حرص یه بار دیگه دستم رو فشار داد و گفت:
_ فعلا تحملت میکنم تا بعد...
حرفش رو قطع کردم و با همون لبخند مصنوعی روی لبم گفتم:
_ بعد چی؟
_ خودت میبینی
و بالافاصله یکی از دستهاش رو پشت کمرم گذاشت و با اون یکی دستش، دستم رو گرفت.
منم با اکراه دستم رو روی شونه اش گذاشتم و هماهنگ باهاش مشغول رقصیدن شدم.
خودش رو بهم نزدیک تر کرد و گفت:
_ بی صبرانه منتظرم همه ی اینا گم بشن برن و تنها باشیم
دهنم رو کج کردم و بدون اینکه چیزی بگم نگاهم رو به یه سمت دیگه چرخوندم که گفت:
_ حالت تهوعت خوب شد؟
_ نه و الان میخوام روی تو بالا بیارم
_ جرئتش رو نداری
_ دارم
_ نداری و میدونی که عاقبت کارت اصلا خوب نیست!
_ وای وای ترسیدم
_ واقعا بترس از من!
لحنش واقعا پر از تهدید بود و ترسیدم اما برای اینکه کم نیارم، خواستم جواب بدم که درد بدی توی سرم پیچید و اجازه نداد که دهنم رو باز کنم!
بهراد که انگار متوجه حالم شده بود، دستش رو از دستم درآورد و گفت:
_ چیشد؟
_ سرم داره گیج میره
یکم چشماش رو ریز کرد و با نیشخند گفت:
_ ببین من اگه تورو نشناسم که باید برم بمیرم!
شدت سر درد و سر گیجه ام یکهویی به حدی رسید که نتونستم جوابش رو بدم و فقط با درد پیشونیم رو فشار دادم.
_ سپیده ادا درنیار الان توجه بقیه جلب میشه
_ احمق واقعا حالم بده
_ درست حرف بزن، ببین چوب خطت داره پر میشه ها
_ خیلی گاوی
پهلوم رو فشار داد و گفت:
_ خفه شو
_ اگه گاو نبودی میفهمیدی که واقعا حالم بده!
_ تو خیلی زبون دراز شدی
عرق روی پیشونیم رو پاک کردم و بی توجه به اون احمق آروم گفتم:
_ چقدر گرمه
و تو یه لحظه حالم خیلی بد شد و بدون اینکه بتونم جلوی خودم رو بگیرم، روی لباسهای بهراد بالا آوردم و بعدش سالن دور سرم چرخید و دیگه هیچی نفهمیدم...
۱۵.۸k
۱۵ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.